قدسی مشهدی » ساقی‌نامه » بخش ۱

به نام خدایی که روز نخست

به پیمانه‌ام کرد پیمان درست

زد از داغ سودا گلی بر سرم

می عشق خود ریخت در ساغرم

ز پیمانه زد طبل بر بام دل

می معرفت ریخت در جام دل

دویی را ز دیر و حرم دور کرد

خرابات را بیت معمور کرد

به یادش نوای نی آوازه یافت

نفس دم به دم زو دم تازه یافت

به ذکرش گل و لاله در باغ مست

به جام تهی رفته نرگس ز دست

خُم از فیض نظاره‌اش بحر نور

نیاورد چون تاب یک جرعه، طور؟

اثر کرده سوداش در هر دماغ

گل از باده رحمتش تردماغ

***

بهارست ای محتسب، شور چیست؟

بر اهل خرابات این زور چیست؟

شدی دشمن می به دوران ما

ندانم چه می‌خواهی از جان ما

نه ما و تو از قید آزاده‌ایم

تو در زرق و ما در می افتاده‌ایم

مکن بر خراباتیان اشئلم

بیندیش از باطن صاف خم

چه افتاده مطلب تو را زین خروش؟

ببین جوش خم را و چندین مجوش

ازین نشئه فیض برنا و پیر

تو هم ساغری گیر و نامش مگیر

دمی گوش خود محرم ساز کن

تو هم صوفی‌ای، وجد آغاز کن

نه این رقص ما کرده‌ایم اختراع

تو را نیز دستی بود در سماع

کی از حال دردی‌کشان آگاهی

که دوران به ایشان شود منتهی

تو را نیست از کینه شیشه سود

مبادت که نفرین کند در سجود

ز اشک قدح لازم است اجتناب

که شب‌ها نرفته‌ست چشمش به خواب

به باغ از پی دشمن می‌پرست

به نفرین زند بر زمین تاک، دست

دل‌آزرده می‌سوزد افلاک را

چو خون شد، مرنجان دل پاک را

برو شیخ در طعنه ما مپیچ

ریا گر نباشد، تو باشی و هیچ

حدیث خراباتیان گوش کن

گرت خوش نباشد فراموش کن

به دست سبو توبه کن از ریا

مس خویش زر کن ازین کیمیا

ردای ورع کن به صهبا گرو

بیاور بدین کهنه، ایمان نو

درخت ریا را بکن بیخ و بن

به دست سبو، توبه از توبه کن

زدی سنگ بر شیشه ای خودپرست

ز سنگ تو بنگر چه دل‌ها شکست

ز وسواس، نه حلق داری نه دلق

گرفتار زرقی، گرفتار زرق

مریدانه بردار پیمانه را

به دست آر دل، پیر میخانه را

مگو خم چرا تن قوی کرده است

به خون دل تاک پرورده است

چه سرها که شد خاک در پای خم

مبادا تهی، سر ز سودای خم

ندانم ز فرموده می‌فروش

به خلوت‌نشینی که می‌گفت دوش

غنیمت ندانی اگر گور مفت

چرا بایدت زنده در گور خفت

به می ریختم سبحه را چون حباب

کلوخ ریا را فکندم در آب

به اهل ریا آشنا نیستم

که چون نشئه از می جدا نیستم

ریا را دل از غصه خون کرده‌ام

عجب دشمنی را زبون کرده‌ام

به یک دست برداشت پیمانه را

کجا شد ادب پیر میخانه را

ازین حق به تزویرپوشان مباش

وزین دین به دنیافروشان مباش

لب ساقی‌ام ساغری داد دوش

که خون در رگ لعل آمد به جوش

چه دولت بود در سر این خاک را

که در بر کشد ریشه تاک را

مرو فصل دی جز به بزم شراب

که آنجا بود گرم‌تر، آفتاب

***

الهی ندامت عطا کن مرا

به قلب رقیق آشنا کن مرا

سرشکی عطا کن ز اندازه بیش

که یک دم کنم گریه بر حال خویش

ز اشکم نمی بخش گلزار را

که از یاد آتش برد خار را

کند تا به کی لاله داغم به داغ؟

مرا هم عطا کن گلی زان چراغ

به جز من در آتش کسی را مسوز

درین کار هم بر شریکم مدوز

برونم کش از شهر دلبستگی

سرم ده به صحرای وارستگی

ز عشقم به دل آتشی برفروز

مرا در تمنای سوزش مسوز

بدانی، گر از عشق یابی خبر

که جان مرا هست جان دگر

به دل یافتم عشق و آثار وی

ز ویرانه بردم به سیلاب، پی

نباشد اگر عشق مشکل‌گشا

شود سوده پهلو ز بند قبا

بود در چمن عشق اگر آبیار

ز هر قطره شبنم چکد صد بهار

کند فیض او گر به گلشن عبور

شود چشم نرگس نظرگاه نور

کجا می‌رسد کس به فریاد کس

نباشد اگر عشق فریادرس

عجب گر عمارت پذیرد دلی

مگر عشق در آب گیرد گلی

نیرزد جوی خرمن اعتبار

مگر عشق نقصان کند یک شرار

که سیلی زند بر رخ شک و ریب؟

مگر عشق دستی برآرد ز غیب

که سازد جهان را مسخر تمام؟

برآید مگر تیغ عشق از نیام

اگر شبنم عشق یاری کند

تواند خزانی بهاری کند

ضعیفان گر از عشق یابند دست

شود عاجز از پشّه‌ای فیل مست

ز عشق ارجمندی کند ارجمند

بود بخت افتادگانش بلند

فروشند گر می به بازار عشق

فسردن نداند خریدار عشق

نباشد گر از عشق فرزانگی

بود عقل زنجیر دیوانگی

کسانی که عشق آرزو کرده‌اند

می دلخوشی در سبو کرده‌اند

نیابد گر از عشق پایندگی

چه لذت برد خضر از زندگی

ز عشق است گنج معانی پدید

درِ فیض را عشق باشد کلید

جنون کرد در عشق تا جامه نو

خرد شد به چاک گریبان گرو

توان عالمی را ز عشق آفرید

ندانم که عشق از چه آمد پدید

به محشر که از خاک سر بر کند؟

مگر عشق هنگامه‌ای سر کند

به محشر که خیزد ز خواب عدم؟

مگر دردمد عشق در صور، دم

که را اشک خونین به صحرا برد؟

مگر ناخن عشق بر دل خورد

که بر صفحه دل نگارد رقم؟

مگر عشق روزی کند سر، قلم

کجا گنج و هر کنج ویرانه‌ای؟

مگر عشق ویران کند خانه‌ای

بود حسن، آزاد از انگشت رد

مگر دست در دامن عشق زد؟

مکن عیب دیوانه عشق کیش

که عقلش ز فرزانه بیش است بیش

نشد حاصل از خرمن مه، جوی

بکارد مگر عشق، تخم نوی

چه خیزد ازین عالم مختصر؟

مگر عشق سازد جهانی دگر

کجا پی برد خضر آنجا که اوست

مگر عشق رهبر شود سوی دوست

نپیچی گر از حضرت عشق سر

نیفتی چو نقش قدم دربه‌در

چه گرمی بر عشق خواهد نمود؟

که از جان عاشق برآورده دود

نداری سر عشق، بشنو سخن

به آتش چو پروانه بازی مکن

بود عشق، مهر شهنشاه دین

ستایش‌گر عشق را بس همین

شهنشاه دین‌پرور حق‌پرست

که حق داده فانوس عدلش به دست

کفش را طبیعی‌ست بذل درم

بود جوهر ذات دستش کرم

ز خرج کفش دخل دریا و کان

به یک دم برآورد کردن توان

جهد دشمنش گر به کوه از کمند

رگ سنگش افعی شود در گزند

کند خنجرش آب نصرت به جوی

ز تیغش عروس ظفر سرخ‌روی

چو خواهد کند وصف قدرش رقم

تیفتد ز دست عطارد قلم

چنان انتقام از ستمگر کشید

که از تیغ رنگ بریدن پرید

جهانی به مهرش بود پای‌بست

که دل می‌برد حسن عهدش ز دست

رسد گر به عهدش ز تیهو نیاز

زند بخیه در بیضه بر چشم باز

ز عدلش جهان پر ز برگ و نواست

بقایش بود تا جهان را بقاست

***

گدازانم از آرزوی سخن

ندارم به جز گفتگوی سخن

سخن را مدد گر ز من می‌رسد

به فریاد من هم سخن می‌رسد

قلم را زبان تا به حرف آشناست

به جز در سخن ایستادن خطاست

چو عزم تماشای عالم کنم

مگر در سخن پای محکم کنم

کسی کو زبان در دهن آفرید

زبان را برای سخن آفرید