من چه کسم؟ غمزده بیکسی
بر سر گرداب ملامت خسی
نغمه من، ناله شبگیر غم
دایرهام حلقه زنجیر غم
آب دم تیشه خورد ریشهام
سنگ کند تربیت شیشهام
مولد من شعله بود چون شرر
تکیهگهم تیغ بود چون کمر
بی مدد، از ضعف ننالم چو نی
عمر به تلخی گذرانم چو می
چون نخورد زخم پیاپی تنم؟
چوب ته تیشه گردون منم
در جگرم شهد، شرنگی کند
در قدحم باده دورنگی کند
راه به جیحون شده از گریهام
دُر به صدف خون شده از گریهام
از گذرم خاک کند سرکشی
در جگرم، آب کند آتشی
زخم به ناسور سپارد دلم
گریه به طوفان نگذارد دلم
لعل شود خاک چو گیرم به دست
زهر شود می، چو شوم میپرست
صبح مرا خنده نیامد به لب
عمر تلف شد چو کواکب به شب
در جگرم بس که فرو برده چنگ
ناخن گردون شده چون لاله، رنگ
ذرهصفت بس که تنکمایهام
خاک، تنفر کند از سایهام
داده دلم ناخن غم را خراج
بر سر هدهد زده از شانه تاج
سایه نیفکنده هما بر سرم
تیغ کشیده به سر از هر پرم
سبزه بود آتش گلخن مرا
دانه شرارست به خرمن مرا
زخم مرا مشک بود خانهزاد
لاله من رسته ز خاک مراد
سینه کوه است پر از نالهام
داغ سیهکاسگی لالهام
تیره شد از پاس نفس سینهام
زنگ بود جوهر آیینهام
خار بود موی چو گل بر تنم
حلق فشارد زه پیراهنم
پیکرم از ثقل نفس دردناک
سایهام از ضعف نیفتد به خاک
پنجه غم میکشدم کو به کو
شانه کند دستدرازی به مو
هیچ دل از سوختنم نیست داغ
ز آتش من برنفروزد چراغ
همسفرانم همه خرسنگ راه
همنفسانم چو نفس عمرکاه
داغ من از کوشش مرهم خجل
سینه چاکم ز رفو منفعل
پیکرم از رشته زبونتر شده
دل ز گره، بار صنوبر شده
کس نکند رقص به روم و به چین
کش به چراغم نرسد آستین
برق بلا، داغ ز مهجوریام
سیل فنا، تشنه معموریام
خون جگر چون نفسم بسته شد
لاله و گل در چمنم دسته شد
چرخ به هر صید که بگشاد شست
خورد بر او تیر و مرا سینه خست
نقش پی مور بود مار من
چنبر گردون، گره کار من
خون دلم باده بیغش بود
آبخورم چشمه آتش بود
کار من از خویش برآرد شکست
دست مرا بند بود، بند دست
رشته من در گره افتاده به
مغز نی آنجاست که دارد گره
غم ز دلم زنگ کدورت برد
داغ دلم آب ز ناخن خورد
بر بدنم، موی کند ارقمی
یک سر مو نیست ز عیشم کمی
روز خوش من شب هجران بود
دود در آتشکده ریحان بود
کی دلم از درد حزین میشود؟
شیشه چو بشکست، نگین میشود
جغد بود مرغ سرایی مرا
داده خدا گنج عطایی مرا
تافته همت ز دو عالم سرم
قوت پرواز شکسته پرم
طبع مرا زهر ز می خوشترست
تیر نی از ناله نی خوشترست
چند غبار دل ایران شوم؟
چند کنم صبر و پشیمان شوم؟
نعل سفر کاش در آتش کنم
سوی دکن رفته فروکش کنم
آب دکن شویدم از دل غبار
بندر صورت شوم آیینهوار
***
ای ز هوس گشته چنین تیرهروز
آتشی از عشق به دل برفروز
جلوه حسن است ز دیوار و در
کور نهای، بخل مکن در نظر
ای که دل از غم نخراشیدهای
عافیت خویش کجا دیدهای؟
هست به هر گوشه بتی جلوهگر
خفته به چشم تو چو کوران نظر
سینه بی غم نخراشد کسی
سنگ به ناخن نتراشد کسی
بیخردان را نبود غم به دل
کشتی خالی ننشیند به گل
دل به جز از غم نگشاید ز کس
لعل به الماس توان سفت و بس
چشمه سنگ است پر آب زلال
چشم تو خشک آمده عینک مثال
گریه برد جانب مقصود، راه
تا نبود قطره نروید گیاه
دیده چو در گریه بخیلی کند
جامه مقصود تو نیلی کند
داغ غمت گر نبود بر جبین
مرگ به از زندگی اینچنین
گر نبود عشق در آب و گلت
مار سیاه است نفس در دلت
بر جگر آن داغ که ناسور نیست
آینهای دان که در او نور نیست
سنگشود شیشه برای شکست
گِل به ازان گل که نه خاریش خست
خسته نهای، دست به کاری بزن
بر چمن عشق گذاری فکن
گاه چو بلبل جگری میخراش
گه چو صبا بوی گلی میتراش
عقل برِ عشق ندارد بها
قدر زمرد نپذیرد گیا
نور رخ مجلس و باغ است عشق
آب گل و تاب چراغ است عشق
عشق بود شبنم گلشنفروز
عشق بود کوکب افلاکسوز
عشق دهد رخت خرد را به آب
شمع چه حاجت به ره آفتاب؟
عشق بود واسطه بیش و کم
عشق بود بانی دیر و حرم
بر همه جا تافته چون آفتاب
سوخته اوست چه آتش چه آب
لب مگشا جز ز پی حرف عشق
عمر همان به که شود صرف عشق
وصل خوش و فرقت جانکاه ازوست
فربهی و لاغری ماه ازوست
تا کندش داغ به تن محترم
سینه شده مهر ز سر تا قدم
بر طرب آن قوم که دل بستهاند
ذوق غم عشق ندانستهاند
عشق مجرد بردت پیش دوست
عشق چو مویت به در آرد ز پوست
گرمروانند درین رهگذار
بر سر الماس قدم، برقوار
آنچه به جز عشق تو را حاصل است
گر همه جان است که بار دل است
عشق نکویان ز جهان کم مباد
گر نبود عشق، جهان هم مباد
در دل عاشق نکند جا هوس
بر سر آتش ننشیند مگس
غم نفروشند به سیم دغل
خاک، لگد کی خورد از پای شل؟
تا نکنی صاف دل از تیرگی
در طلب عشق مکن خیرگی
ساغر این شعله همان آتش است
پیرهن نشئه، می بیغش است
عشق نسوزد دل افسرده را
خاک فشانند به سر مرده را
قابل غم، جان بلاکش بود
هیزم این شعله ز آتش بود
قرص مه و مهر به خوان فلک
بی نمک عشق، ندارد نمک
عشق کشد سلسله بر استخوان
رسم بود دام کشیدن نهان
زنده عشقند چه مرد و چه زن
نیست درین باب کسی را سخن
عقل بود بهر هوس چارهساز
عشق ز هر عقل بود بینیاز
بند و جنون ناخن و خارا بود
کی روش شعله مدارا بود؟
گرچه نم از خاک برد آفتاب
دجله نگردد ز فروغش سراب
جز سخن عشق زبان هرچه راند
چون سخن لال نفهمیده ماند
ختم کنم بر سخنش چون نفس
بر کفنم عشق نویسند و بس