صدفوار این جلد گوهرنگار
لبالب بود از در شاهوار
به حسن و صفا میبرد دل ز چنگ
کجا نقش ارژنگ و این آب و رنگ
چنین صنعتی کس نبرده به کار
به جز صانع دست صنعتنگار
کسی کاین چنین لعبتی ساز کرد
مگویید نیرنگ، اعجاز کرد
در او درج اوراق هفت آسمان
که گنجد در آن ذکر شاه جهان
سزد لاف معجز ز صورت نگار
که کرد این چنین صورتی آشکار
به صنعت، ندانم که این نقش بست؟
که بهزاد را بست بر تخته، دست
که دیده جز این جلد گوهرنگار؟
که گیرد صدف بحر را در کنار
بهار ارم کرده اینجا بهار
شکفته گل از پوستش غنچهوار
ز شرم مقواش دارد حجاب
که نام ورق میبرد آفتاب
از آن جا گرفتهست در طاق دل
که باشد مقواش ز اوراق دل
گرو برده این لعبت دلفریب
ز رخسار خورشیدرویان به زیب
چه چست است و در دلربایی دلیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
به حسن است افزون ز خورشید و ماه
به اندازه دیدنش کو نگاه؟
ز رخ رنگ خورشید روزی پرید
که شکل ترنجش قضا میبرید
شبیه ترنجش چو میساختند
به ترکیب خورشید پرداختند
مریزاد دستی که این گل برید
که از غیرتش گل گریبان درید
بود سرنوشتش ز روز نخست
که ربطش کند ربط اجزا درست
نیابی به جمعیتش دیگری
که در جمع افراد دارد سری
کسی شکر چون گوید آن دوست را
که داد اینقدر مغز یک پوست را
به نقش و نگارست زیبا و نغز
ندیده چنین پوستی هیچ مغز
ترنجش بود آفتابی دگر
خطوط شعاعیش تحریر زر
حدیثش به هر صدر مجلس بلند
مربعنشین و مربعپسند
به گیتی گرفت آنقدر اعتبار
که شد ذکر شاه جهان را حصار
فلک روزی از قدرش آگاه شد
که جلد کتاب شهنشاه شد
به غیر از ترنج زر این کتاب
ندیدهست ثابت کسی آفتاب
کتابی که باشد چنین جلد آن
بود درخور ذکر شاه جهان