چو باد صبح گذشتم به گرد هر چمنی
برای خویش، چو کویت نیافتم وطنی
چو دست خصم زلیخا، بریده باد آن دست
که بر تنی نتواند درید پیرهنی
چو قامت تو نهالی ندیدهام موزون
به اتفاق صبا گشتهام به هر چمنی
روم به دایره مردم پریشانبخت
مگر ز موی تو بر گوش من خورد سخنی