قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

من و تا روز، هر شب در فراق چشم میگونی

به دل پیکان پر زهری، به لب پیمانه خونی

ز عکس عارض جانان، شود هر ذره خورشیدی

ز خوناب سرشک من، شود هر قطره جیحونی

مخوان افسانه وز من پرس اوضاع محبت را

که نبود عشقبازی کار هر فرهاد و مجنونی

پی نظّاره‌اش از ناز می‌کشتی ملایک را

اگر می‌داشتی رضوان چو قدت نخل موزونی

مسیحا کی تواند برد از نیرنگ عشقت جان؟

محبت را صد اعجازست تضمین در هر افسونی

ز حسرت میرم و سوی تو هرگز نامه ننویسم

که بر خود رشک ورزم، گر شود آگه به مضمونی

خیالت گوییا امشب دلی را مضطرب دارد

که غیرت بر دلم هر لحظه می‌آرد شبیخونی