قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

چرخ چون کشتی رود بر روی آب از چشم من

خانه ناموس طوفان شد خراب از چشم من

بس که از دیدار خود محروم می‌خواهد مرا

بگذرد شبها خیالش در نقاب از چشم من

شعله خون آلوده آید از دل اخگر برون

گر به روی آتش افشانند آب از چشم من

گر نه سودای گل روی تو می‌پختم، چرا

دوش می‌آمد به جای خون، گلاب از چشم من؟

روز و شب روی تو دارم در نظر، نبود عجب

گر که جای اشک ریزد آفتاب از چشم من

دیده پرخون برون آید به جای گل ز شاخ

گر به گلشن قطره افشاند سحاب از چشم من

گریه‌ام شد مانع نظّاره، روز وصل هم

تا به کی نظّاره باشد در عذاب از چشم من؟

گر کنم قدسی در آتش جای با این اشک گرم

شعله گردد در دل اخگر کباب از چشم من