در انتظار تو شد عمرها که چشم به راهم
مپیچ سر ز نیازم، متاب رخ ز گناهم
چه لذت است ببین انتظار آمدنت را
که در برابر چشم منی و چشم به راهم
مرا همای خرد گو به فرق سایه میفکن
به سر، سیاهی داغ جنون بس است پناهم
در انتظار تو ای شمع بزم، تا سحر امشب
چو شمع بر سر مژگان نشسته بود نگاهم
به عشق، کار دل و دیدهام ز یکدگر آید
بود چو شمع، یکی نور چشم و شعله آهم
ز زلف یار به روز سیاه خویش نشستم
مباد آنکه نشیند کسی به روز سیاهم
چه میکنم که همای سعادتم به سر آید؟
زمانه گو به تمسخر، پری مزن به کلاهم
منم که یوسف مصر معانیام به حقیقت
برادران طریقت فکندهاند به چاهم
بهار تازهام، ایام را ملول نکردم
به فرق خاک بود گرچه نودمیده گیاهم
نه از وصال تسلی، نه در فراق صبوری
مرا بسوز چو قدسی، که معترف به گناهم