قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

مرا چو کار بدان زلف تابدار افتاد

نماند تاب دل و عقده‌ام به کار افتاد

ز من چو غنچه نپوشی جمال اگر دانی

به دل ز دیدن رویت چه خارخار افتاد

غلام بخت سیاهم چرا که می‌دانم

ز نسبتش سر و کارم به زلف یار افتاد

مرا چو آینه شاید به دست خود گیرد

خوشم که دیده‌ چو آیینه‌ام ز کار افتاد

جدا ز روی تو داد گریستن دادم

ز گریه چشم مرا دجله در کنار افتاد