قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

تبخاله خون بر لبم از سوز درون است

در چشم ترم هر مژه فواره خون است

این باده عیشم که بود خون دلش نام

ته‌مانده صد جرعه‌کش بخت‌زبون است

درمان نپذیرد مرض عشق مسیحا

بیمارفریبی بگذار این چه فسون است؟

مخمور می شوقم و انجام شکست است

مجنون ره عشقم و آغاز جنون است

با آنهمه سنگین‌دلی‌اش رحم نماید

گر یار بداند که دل خون‌شده چون است

هرچند به خون گشت چو قدسی جگرم، یار

یک بار نپرسید که احوال تو چون است