قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

آنکه در هر چین زلفش صدمه کنعان گم است

چون توانم گفتنش کآنجا مرا هم جان گم است

کعبه گویا شد بنا در روزگار بخت ما

ورنه چون در تیرگی چون چشمه حیوان گم است؟

بس که دایم حسرت تیر تو، راهم می‌زند

در میان دیده و دل لذت پیکان گم است

همچو قدسی دور از آن آشوب جان، شام فراق

گریه‌ای دارم که در هر قطره‌اش طوفان گم است