قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

طبعم ز باده چون گل سیراب روشن است

آیینه من است که از آب روشن است

رفتی ز دیده لیک نرفتی ز دل برون

من تیره‌روز و خانه ز مهتاب روشن است

با آنکه در چراغ دو عالم نمانده نور

آتش هنوز در دل احباب روشن است

جز کشتن آرزو نبود گوسفند را

مضمون این ز خنجر قصاب روشن است

در عشق، نفی عقل همین ما نکرده‌ایم

چندین هزار نکته در این باب روشن است

می ده که چون صراحی و ساغر در انجمن

چشم و دلم به نور می ناب روشن است

نگذاشتند بر در بت‌خانه که امشبم

فانوس دل به گوشه محراب روشن است

تا صبحدم به راه خیال بتان مرا

شب چون چراغ دیده بی‌خواب روشن است

حرف دروغ صبر ز قدسی مکن قبول

کآثار صبرش از دل بی‌تاب روشن است