تا ز رویش گلستان کردم نگاه خویش را
خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را
شکوهای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست
هیچکس چون خود نمیداند گناه خویش را
همچو خوابآلوده از کاروان افتاده دور
در تماشایش نظر گم کرده راه خویش را
میشود معلوم سوز سینه از دود جگر
همچو مشک آوردهام با خود گواه خویش را
گفتم از سوز درون رمزی و دلها شد کباب
وای اگر میدادم از دل رخصت آه خویش را
نیست قدسی شام تنهایی جز او کس بر سرم
چون ندارم عزت بخت سیاه خویش را؟