حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۹

رسید جان به دهانم ز آرزومندی

مقام مرحمت است این نه موضعِ تندی

سزا منم به عقوبت گناه کار منم

زبانِ بی‌گنهت را به هرزه می‌بندی

اگر به خون‌ِ منت رغبتی‌ست بسم‌الله

مرا چه به‌ ز متاعی که آن تو بپسندی

دگر جواب سلامم نمی‌دهی شاید

رضا رضایِ تو مخدومی و خداوندی

ولی به خلعتِ دشنام لطف کن باری

که از عتابِ توم حاصل است خرسندی

نظر ز کارِ من دل شکسته باز مگیر

بود که در سرت افتد که باز پیوندی

به هر دو دیده کند بندگیِ خاکِ درت

نزاریی که پدر را نکرد فرزندی