هیچ یاری بود که برگردی
بعدِ چندین که دوستی کردی
از تو گو روزگار برخور ، ما
برنخوردیم و خونِ ما خوردی
دلِ خلقی بسوختی آخِر
تا کی ای شوخ نا جوان مردی
تو بدین جفتِ چشم و ابروی طاق
رستخیز از جهان برآوردی
دردِ بی چارگانِ سوخته دل
چه شناسی که فارغ از دردی
خونِ دل می دهی نزاری را
کش به خونِ جگر بپروردی