حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۲

نه قلزمم که به هم در شوم به هر بادی

که در میانه دلم هست کوه فولادی

غلط شدم که دلِ نا شکیب فرتوتم

چو آبِ تیره شود گر برون زند بادی

مثالِ صبر ِ من از روی ِ دوست دانی چیست

نهاده اند بر امواجِ بحر بنیادی

اگر نه شیفتگی در نهادِ من بودی

به من خدای ز فطرت خرد فرستادی

به عقل اگر چه که مبدای ِ آفرینشِ اوست

زمامِ عشق چه بودی که در ازل دادی

و گرنه از پیِ جسمی شریف بودی عشق

قدم ز عالم ِ ارواح پیش ننهادی

چرا به درد ننالم که آه دارم دوست

ز دردمند نباشد غریب فریادی

هنوز تا متعلق به جان ِ شیرینی

ز خویش برنتوان ساخت هم چو فرهادی

عجب مدار ز اقبالِ شاه ِ بنده نواز

که بندگیِ نزاری کند هر آزادی