گر نداری خبر از چشمه ی حیوان به من آی
تا به سرچشمه ی خضرت برم انگشت نمای
اگرت طاقت تشنیعِ جَهول است بیا
در خرابات و درِ میکده بر خود بگشای
نی غلط رفت که از خویش برون آمدن است
وان جهانیست که آنجا نه جهان است و نه جای
وان چه جای است و مقاماتِ برانداختگان
که در آنجا نبود نه دل و دین نه سرو پای
ور سرِ بی سر و سامانت به برگ است و نوا
هرچه از خویش برون آمده باشی به من آی
ناشری پوش نه کمخا و نخ و اطلس و خز
نیستی کرمِ قَزین بیش به خود برمتنای
رفته تا سایه ی پای علم عشق خوش است
بیش هم پهلوی دیوارِ پی آزرده مپای
رای تو آفتِ دین تو و رنج دل تست
جنبشی کن ز خودی برشکن ای صاحب رای
عقل مشاطه ی رای آمد و رای احول چشم
چشم احول نپذیرد چو رخ خوب آرای
طمع خیر نزاری ببر از کون و مکان
چه تمتع ز جهانی که بود حادثهزای
حب ذریه ی اولادِ حبیبالله بس
هم برین باش و برین هیچ دگر برمفزای