حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۹

غلام ساقیِ خویشم که از شرابِ شبانه

ز بامداد کند چشمة حیات روانه

به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد

چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه

حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش

به زور موی کشانش برون برند ز خانه

اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس

یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه

وگرنه زنده‌دل از یرتِ صبح‌گاه به تعجیل

به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه

غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده

نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه

چو باد می‌گذراند زمانه کشتی عمرت

وزین محیط به یک حمله می‌برد به کرانه

میان قلزم دنیا بمانده‌ای متحیر

بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه

دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع

هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه

ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید

دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه

مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت

فسونِ عشق ز خود دفع می‌کنی به فسانه

مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا

قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه

چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را

به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه