حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۰

ای به دیدار تو جانم آرزومند آمده

پای تا سر همچو زلفت بند در بند آمده

بیش تر فریاد رس جانا که از بس اشتیاق

کار من در یک نفس با قطع و پیوند آمده

بیش ازین طاقت ندارم در فراق روی تو

یعلم الله نیز اگر حاجت به سوگند آمده

روزگاری دیر باید تا توانم باز گفت

آنچه بر من بنده زاندوه خداوند آمده

هر نفس جانم رسد از آرزومندی به لب

تا نپنداری نزاری از تو خرسند آمده