حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۲

برفکن برقع از آن رویِ چو ماه

تا به ماهت کنم از دور نگاه

گرچه هر لحظه برانگیخته ای

رستخیزی دگر از لشکر گاه

کو مرا جایِ نزولِ تو که نیست

کُنجِ من لایقِ گنجینه ی شاه

سرم از نرگسِ مستت مخمور

دستم از سروِ بلندت کوتاه

من ندارم سرِ غیرِتو و تو

گر نداری سرِ من واویلاه

بی تو با خویشتنم کاری نیست

من به تو بیش نمی دانم راه

خانه سیلابِ غمت کرد خراب

آه مِن حُبَّکَ مِن حُبَّکَ آه

دل ببردی ز نزاری و به طوع

جان فدایِ تو کند بی اکراه