حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۰

هر لحظه هدهدی ز سبا میرسد به من

بوی خوش از نسیم صبا می رسد به من

یعنی که از زبان صبا از بنفشه زار

پیغام سرو بسته قبا می رسد به من

این باد روح بخش که جان تازه می کند

از رایحات نشو و نما می رسد به من

روحی ست معنوی که به تایید کردگار

از عالم قبول دعا می رسد به من

گه گه به من رسد اثری از جمال غیب

تا من بگویمت که چرا می رسد به من

خود از میان برون شده باشم در آن زمان

از نور غیب کشف غطا می رسد به من

پیداست حد مکتسب من که تا کجاست

این منزلت به وجه عطا می رسد به من

کی بشنود سیاه دل این سر سر به مهر

کآب خضر ز عین بقا می رسد به من

دارم هوای سدره نشینان کزان هوا

هر صبح دم هزار صفا می رسد به من

از اختران چرخ به من میرسد ندا

بنگر که آن ندا ز کجا می رسد به من

حاشا مکن نزاری و با مدعی بگو

کز ساکنان سدره ندا می رسد به من

آری قبول دارم و تسلیم کرده ام

هر چند کآن به حکم قضا میرسد به من