عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۸ - غم مخوری

غم مخوری که عاقبت جای تو صدر جنت است

روی دل تو تا ابد سوی رضای حضرت است

غم مخوری که مرغ جان چون زتنت همی پرد

منزل آشیان او مقعدصدق نیت است

غم مخوری که این تنت چون به لحد فرو رود

خاک تن تو تا به حشرغرقه آب رحمت است

غم مخوری که حق تو را از همه خلق برگزید

این زجمال لطف او نه زکمال خدمت است

غم مخوری که روزوشب سیصدوشصت لطف حق

در توهمی نظرکند اینهمه از محبت است

غم مخوری که هر کجا که تویی خدای توست

درطلب خدا ترا بنده بگو چه زحمت است

غم مخوری که عشق خود با گل تو به هم سرشت

عشق خدای تو به تو همدم اصل خلقت است

غم مخوری که با تو هست آن دگری به غیر تو

او نه تو هست ؛نه تو او گفتن او به رحمت است

غم مخوری که بی شراب مست وخراب گشته ای

محتسبان شهررا گو که شراب جنت است

غم مخوری که حق ترا بنده خویش خوانده است

بندگی خدا ترا؛ محیی نشان دولت است