چو در خانه مهمان بری از پگاه
حجاب تکلّف برافگن ز راه
نخست از تر و خشک و شیرین و شور
حدیثِ سلیمان شنیدی و مور
بنه ما حضر پیش بیعذر خواه
به میلِ حریفان کنی اوّل نگاه
کسی را که رغبت بود می بده
ابا کرده را لقمهای پیشنه
کبابی حکیمانه، سرجوشکی
مغولانه او ما جکی، مرغکی
ز هرچ آن سبکتر برآید ز دست
نباید درِ نقد بر نسیه بست
سماع خوش و مطربِ تازهروی
سرایندهیی نغز پاکیزهگوی
بساطِ مکان از بسیطش مکین
خوش و تازه یعنی بهشت برین
ز شطرنج و نرد و کتاب احتراز
روا نیست در مجلسِ لهو و ناز
ولیکن نه چندان که وقتِ نشاط
ملالت پدید آید از انبساط
حریفانه اوّل به دفع خُمار
به رفق و مدارا شرابی بدار
چو کم شد بخار خمار از دماغ
شود رویِ پژمرده دل چون چراغ
بگستر به هنگامِ رغبت سماط
کند هرکس آن گه به خوردن نشاط
چو خوان بر گرفتند و خوردند آش
مده می پیاپی موکّل مباش
بهل تا شود آز معده تمام
طبیعت تقاضا کند بر مدام
به می باز چون دستِ رغبت برند
روا باشد از دوست کامی خورند
چو در داد سرده شرابِ گران
به پای علم از کران تا کران
سزد گر شفاعت کند میزبان
به گردِ دهن در فگنده زبان
که بر سر مکش کاسه و پر مده
ولی سرده البتّه ندهد فره
بود هم که دفعِ ملالت کند
علیالفور دوری حوالت کند
سر قوم ده را محابا رواست
ولیکن به جایی که حق است و راست
بزرگی بود صاحبِ نهی و امر
نگیرد برو خردهای زید و عمرو
دگر میزبان را حمایت کند
تنک معده را هم عنایت کند
حریفی بود خوشنشین کمشراب
مریضی ز بیمارییی خورده تاب
ازین جنس افتد محابا و میل
ولی دیگران را سپارد به سیل
به جایی که واجب کند واجب است
که او پیشِ عیب و هنر حاجب است
چو منصف بود مرد و صاحب وقوف
کس انگشت رد ننهدش بر حروف
نشاید به فرمان دهی ناشناخت
نو آموز به که توسن نتاخت
چو رفتی زِ مجلس سویِ خوابجای
پس از خوابِ مستی به مجلس مهآی
به جایی که خوردی ز اوّل شراب
نگهدار جا تا به هنگام خواب
چو مجلس ز جایی به جایی برند
پراکندگی در میان آورند
ز مجلس به سر وقتِ بستان مرو
ز بستان سوی زهر مستان مرو
هم آن جا بخور باده بیداوری
کز آنجا روی زهر مستان خوری
بسی آزمودیم در گرم و سرد
کسی جمع ضدّان نیارست کرد
دو قوم و دو مجلس دو ناهمسرند
به هر حال ضدّانِ یکدیگرند
و گر بایدت رفت بیاختیار
مکن رو تُرُش شورهای بر میار
به فرصت ز ناجنس پرهیز کن
به تلخی مکن شکّرآمیز کن
تُرُشروی در هیچ محفل مباش
قدح نوش کن زهرِ قاتل مباش
اگر از خمارت عذاب است و رنج
شکنجه مکن خویشتن را چو گنج
فرو کش یکی کاسۀ سرسیاه
برستی ز رنج خمار از پاه
گرت خوش بود ورنه خرّم نشین
چنان کز تو خوشدل بود همنشین
سبک روح خود کی گرانی کند
فرشتهصفت زندگانی کند
مکن، می مرو مست در کوه و راه
که عیبی عظیم است و رسمی تباه
محابات بدمستی از مردمیست
که هر نکتهیی نشترِ کژدمی است
نظر پیش گیر و سرافکَنده باش
به هرکس که پیشآمدت بنده باش
کند آفرین بر تو اهلِ خرد
که پاکیزه گوهر چنین بگذرد
به مستی مکن از خدمت بازخواست
چو هشتیار گشتی ملامت رواست
به هشیاری اش لت زن و سخت گوی
به مستی میاور گناهش به روی
به مستی و هشیاری ار خو کنی
که جرم خطاکرده معفو کنی
خدا از تو خشنود و خلق از تو شاد
همین است و بس آفرین بر تو باد
مزن لاف و گردِ ملامت مپوی
بد و نیکِ مستان میاور به روی