ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

ای شب،نه ز زلف اوست بر پای تو بند

پس دیر و دراز درکشیدی تا چند؟

وی صبح، تو نیستی چو من عاشق و زار

من می گریم بس است باری تو بخند!