ظهیر فاریابی » ترکیبات » شمارهٔ ۴

ای گشته تیر عشق غمت را نشانه جان

وی گشته از وصال لبت جاودانه جان

دارد سرای عشق تو جانا هزار در

کو را بود به وصف نخست آستانه جان

زان جان یگانه ام که تو را بخشمی اگر

بودی مرین شکسته دلم را دوگانه جان

گویی بهای بوسه من هست جان و هست

مقصودت آن که تا ببری بی بهانه جان

تا بر خورند از رخ و زلف تو چشم و دل

بر باد می شود به فسوس از میانه جان

چون دل به دام حلقه زلفت در اوفتاد

بر بوی آن که دید ز خال تو دانه جان

زین پس مدار قصد به جانم بتا،از آنک

دارم فدای حرمت صدر زمانه جان

عادل قوام ملک مبارک شهاب دین

صدری که هست طلعت او آفتاب دین

ای حلقه های سنبل زلف تو دام دل

وی مهر زر مهر تو دایم به نام دل

در تنگنای سینه که لشکر گه غم است

شد دل غلام روی تو و جان غلام دل

در دل مقام داری و این طرفه ترکه هست

پیوسته در کمند دو زلفت مقام دل

دیدار من به وصل لبت بیش ازین که هست

شیرین شده ز یاد دهان تو کام دل

جانا صبوح عشق به آخر کجا رسد

تا هست پر شراب هوای تو جام دل

اسباب عیش و خرمن صبرم بسوخت پاک

بر آتش غمت ز تمنای خام دل

آزار جان من مطلب زانک داده ام

در دست میر صدر خراسان زمام دل

مقبل محمدبن ابی القاسم آنک هست

پیش علو همت او اوج چرخ پست

بر سر بسی زدم ز غم عشق یار دست

هم کار شد ز دست مرا هم ز کار دست

از پای از آن درآمده ام کز سر فسوس

گویی که با تو عهد ببندم به یار دست

عهد تو چون شکسته تر از بند زلف توست

ای من غلام روی تو رنجه مدار دست

دارم پر از فراق تو چون کوکنار دل

هستم تهی ز وصل تو همچون چنار دست

نه از خیال تو ببریده یمین دل

نه از وصال تو بگزیده یسار دست

در پای هجر توست به بوی دو زلف توست

دل چون چنار بازگشاده هزار دست

از من بدار دست که دارد به بندگی

دل در رکاب صدر سپهر اقتدار دست

صدری که روز ملک به رویش مبارکست

دم در گلوی دشمن ذاتش بلارکست

صدری که بر سپهر نهاد از جلال پای

نارد برو سپهر به گاه کمال پای

گر خدمت درش متقاضی نیامدی

بر تن نیافریدی خود ذوالجلال پای

تا پایمال او شود از روی احترام

دستش به جودبست جهان را به مال پای

در پیش دست حمله بخت جوان او

نارد به گاه کینه کشی پور زال پای

از چرخ سیر مرکب او را شناس و بس

کو را بود نهاده به تک بر هلال پای

سر در میان نهاد که از خط بندگیش

بیرون نهاده خصم بد بدفِعال پای

صدری که بی نظیر جهان است گاه لطف

شخص بزرگوارش جان است گاه لطف

ای ملک را ز روی تو بر آفتاب چشم

گوهر فشان ز چشم تو دارد سحاب چشم

در عهد عدل توست که بر پاسبان و دزد

یک چشم زخم یاد نکرده ست خواب چشم

همواره حاسدان تو را پر ز نار دل

پیوسته دشمنان تو را پر ز آب چشم

در دست همچو بحر تو ماننده صدف

کلک توراست مانده پر از در ناب چشم

از راه مهر جلوه گران سپهر را

از گرد سم اسب تو دیده نقاب چشم

در بوستان سرای حیا همچو لاله کرد

روی عدوی جاه تورا چون خضاب چشم

هم وافر از ثنای تو دارد نصیب گوش

هم کامل لز لقای تو دارد نصاب چشم

ای خاک پایت افسر گردنکشان دهر

تریاق دوستی تو و دشمنیت زهر

ای کرده از مدایح تو اهتزاز گوش

وی داشته به در ثنایت نیاز گوش

در سر شده ز طلعت تو چشم مه نمای

بر جان شده ز مدحت تو دلنواز گوش

گشت از حواس سمع ضروری و روز و شب

کرد از شنید نام عدوت احتراز گوش

تا در کند ز قطره نیسان نطق تو

از دل دهان بسان صدف کرد باز گوش

ای صاحب کبیر وزیران روزگار

دارند جانب شعرا را به ناز گوش

من بنده دیرمند شدم وقت فرقت است

یک نکته دارد از کرمت دلنواز گوش

صدرا،زیان ندارد اگر چون منی رسد

از چون تویی به قیمت یک سر دراز گوش

تاذکر همتت به جهان در سمر کنم

گوش فلک ز مدحت تو پر گهر کنم

صدرا،همیشه دست چوکانت گشاده باد

پایت به قهر بر سر گردون نهاده باد

فرزین ملک شاهی و رخ برده پیش پیل

خصمت ز پشت اسب تحمل پیاده باد

هر روز صد هزار زبان در به مدح تو

در بندگی چون سوسن آزاد زاده باد

خون عدوی ذات تو مانند باده گشت

عقل حسود جاه تو مانند باده باد

هرکس که نیست جان و دلش در هوای تو

در دست و پای فتنه گردون فتاده باد

چون فتنه در جهان ز نهایت فرو نشست

مانند بخت چرخ به پیشت ستاده باد