ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۶۱

ای کرده گرد ماه ز شب خرمن

گریان ز حسرت تو چو باران من

آری دلیل قوت بارانست

آنجا که گرد ماه بود خرمن

ای هندوان زلف تو ترک آیین

وی آهوان مهر تو شیر اوژن

تشویر خورده لب تو لاله

و آزاد کرده رخ تو سوسن

بنمای روی و عقل به غارت ده

بگشای زلف و شهر به هم بر زن

من پیش عشق سینه سپر کردم

تا دل بود ز حادثه در مامن

لیکن به پیش ناوک مژگانت

مانع نمی شود سپر و جوشن

ای با زمانه حکم تو آن کرده

کاسیب مهرگان به گل و گلشن

وی دوستان زمهر تو آن دیده

کزکین مقتدای جهان نشمن

فرزانه صدر دین که همی سازند

بر درگهش صدور زَمن مسکن

آن سروری که طوق مرادش را

گردون سر گرفته نهد گردن

در سایه تحکم او کرده

خورشید پای زان سوتر از روزن

وز امتلای نعمتش آتش را

چون آب به فرق آمده از روغن

زین پیش بی ریاضت حکم او

ایام تند بود و فلک توسن

امروز سرو با همه آزادی

در می دهد به بندگیش گردن

ای آستان قدر تورا هرگز

ناگشته هیچ وهم به پیرامن

ای جان جن وانس به تو خرم

وای چشم ماه ومهر به تو روشن

در گوش دشمن تو قضای بد

کرده نفیر حزن که لاتامن

وامال در دماغ مطیع تو

داده ندای امن که لا تحزن

گشتند نیک نام به عهد تو

گردون سفله و فلک ریمن

قهرت چنان بکوفت مخالف را

در هر طریق و هر سخن و هر فن

کامروز اگرچه بر سر غربال ست

صدره توانش بیخت به پرویزن

لعل از نشاط خدمت انگشتت

رخساره برفروخته از معدن

وز شرم باد سرد بد اندیشت

کرده عرق جبین دی و بهمن

جز مدح تو نزاد درین دوران

طبعی که شد ز نابغه آبستن

ز آسیب سنگ و آهن اگر گفتم

کاتش جهد صواب بود این ظن

از صدمت شکوه تو می ریزد

خون از عروق سنگ و دل آهن

تا در کف زمانه کند خرقه

ایام از مُشَهَّره پیراهن

پیراهن بقای تورا بادا

بر فرق روزگارکشان دامن

عیدت خجسته باد که شد دایم

عید عدوی تو ز عنا شیون