ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵۵

ای حکم تو چون قضای مبرم

در زیر نگین گرفته عالم

خورشید ملوک نصرة الدین

ای ذات تو نصرت مجسم

تاریخ اساس پادشاهیت

بر فطرت آسمان مقدم

مشاطه فتح جز به نامت

از هم نگشاد زلف پرچم

میدان تو بخت را معسکر

ایوان تو عدل را میخم

اقبال تو هم ز بدو فطرت

چون معجزه مسیح مریم

هرجا که زده به عنف زخمی

لطف تو بر او نهاده مرهم

عفو و سخطت مجاج زنبور

آمیخته با لعاب ارقم

تقدیر حروف کن فکان را

در حرف سنانت کرده مدغم

وز کشف عبارتت نمانده

بر لوح وجود هیچ مبهم

جوشیده ز شوق مجلس تو

خون دل جام در کف جم

از رشک سنان دیوبندت

دیوانه شده روان رستم

وز غیرت آستان عالیت

پوشیده فلک لباس ماتم

با گوهر پاکت از خجالت

در خاک نشسته آب زمزم

هر جا که رسید موکب تو

از چرخ شنید خیر مقدم

بر درگه تو امید را فال

ناآمده جز اصبت فالزم

ای گشته چهار فصل گیتی

از عدل تو چون بهار خرم

در عهد تو هیچ گوش نشنید

فریاد مگر ز زیر و از بم

عدلت نگذاشت راستی را

جز در خم زلف نیکوان خم

در مدت یک دو مه کمابیش

صد دشمن بیش کرده ای کم

در موسم فتح باب تیغت

از مرکز خاک بگذرد نم

بر روزن قبه جلالت

گردون طبقی بود مهندم

یگچند ز دیو مردمی خصم

پنداشت که یافت اسم اعظم

خود کوری دیو را سلیمان

باز امد و باز یافت خاتم

دشمن به تو کرده ملک تسلیم

وین کار تو را بود مسلم

تا پست نگردد از حوادث

بنیاد بقای نسل آدم

همواره بنای دولتت باد

چون قاعده سپهر محکم