ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵۰

قدوم ماه مبارک مبارک است به فال

که باد بر ملک بحر و بر مبارک سال

سریر بخش سلاطین اتابک اعظم

که هست طلعت او ملک را مبارک فال

جهانگشای عدوبند شاه نصرة دین

که فتح و نصرت از آثار او برند مثال

سر ملوک ابوبکر بن محمد کو

به صولت عمری از جهان ببرد ضلال

بکوفت گاو زمین را نهیب او گردن

بکند شیر فلک را شکوه او چنگال

تهمتنی که به روز وغا توان گفتن

که از زمین وزمان سر کشد به استقلال

در آن مقام که قدرش به صدر بنشیند

رضا دهد فلک هفتمین به صف نعال

کمان کین چو به زه کرد نسر طائر نیز

فراهم آورد از سهم تیر او پر و بال

بسی نماند که از امن و عدل برخیزد

به عهد دولت او نام شبروی ز خیال

زهی سپاه تو را پیشتر ز فتح و ظفر

نکرده هیچ کس از هیچ بقعه استقبال

مثال ساحت میدان توست سطح فلک

نمونه سر چوگان توست شکل هلال

طراز ملک تورا آن طراوت است ز عدل

که تا ابد ننشیند بر او غبار زوال

به مجمعی که سخن با زبان تیغ افتد

کند زبانه خشمت زبان گردون لال

به موضعی که امید از سخا سپس ماند

درافکند کرمت خویشتن به پیش سوال

بزاد تیغ تو چندین هزار بچه فتح

نبوده او را جز با گلوی خصم وصال

جهان به عهد تو هرگز خراب چون گردد

چو تو به رسم دهاقین روی به روز قتال

زمین سینه دشمن به تیغ بشکافی

پس آنگهی بنشانی در او ز رمح نهال

تو را خدای گزید از جهان و شاهی داد

حدیث خضم فسانه ست وترهات ومحال

خدایگانا در عهد پادشاه شهید

که عمر بر تو سجل کرد و ملک بر تو حلال

من آن قبول و کرامت بیافتم که دگر

ورای پایه من وهم را نبود مجال

کنون دو سال تمام است تا همی نوشم

زدست غصه قدحهای زهر مالامال

گسسته گشت زطبعم وساوس اوهام

بریده گشت زجانم علایق آمال

در آمد از در جانم نشاط خدمت تو

از آن سپس که گرفتم ز کاینات ملال

منم چنین که تو بینی وگنجهای هنر

دگر مرا به جهان در ،نه حرمت است و نه مال

من از روان قزل ارسلان خجل گردم

اگر به غیر تو بردارم این شکایت حال

منم که با جگر تشنه خون دل بخورم

ولیکن از کف سفله نخواهم آب زلال

نشانه لگد گور باد سینه آنک

ز شاخ آهو دارد امید کعب غزال

مراست اینهمه سرگشتگی ز تهمت فضل

که با چنین سر و سامان مه فضل و مه افضال

سپهر ازین سان سرگشته نیستی شب و روز

اگر نه متهم ستی به افضل الاشکال

همیشه تا زجهان نیست موضعی خالی

ز انقلاب امور و تقلب احوال

جهان ز ذات تو خالی مباد اگر چه تویی

به ذات خویش جهانی به کبریا و جلال

ببرده موکب تو دست از صبا و دبور

ببسته حشمت تو راه بر جنوب و شمال