ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۴۶

نهی زلفین عنبر بار بر دوش

حدیث ما نیاری هیج در گوش

خروش ما زخواری ناشنیده

چرا خیره نهی زلفین بر گوش؟

چو تا با من سخن گویی ز شادی

چو مرزنگوش گردم سر به سر گوش

چو من با تو غمی خواهم که گویم

نداری ای عجب گویی مگر گوش؟

به احوال من سرگشته شاید

کز این به بازداری ای پسر گوش

مرا کز جور تو نالان چو نایم

چه مالی چون ربابی سیم بر گوش

رسید از تو به گوشم مژده وصل

اگر ممکن بود جای بصر گوش

سگ کوی تو باشم گرچه ندهی

به روبه بازیم چون خواب خرگوش

تو فارغ پنبه اندر گوش کن شو

خروش من فلک را گو بدر گوش

مرا بی طلعت تو باد تر چشم

مرا بی نعمت تو باد کر گوش

به خنده آن زمانم لب شود باز

که از آواز تو یابد خبر گوش

ز دیدار تو گردد پر قمر چشم

ز گفتار تو گردد پر شکر گوش

کنی در گوش حلقه مهر و مه را

چو آرایی به مروارید و زر گوش

ز گوشت حلقه یابد زینت و حسن

تو را از حلقه یابد زیب و فر گوش

مگر چشم تو با گوشت به جنگ است؟

که دارد چشم تو تیر و سپر گوش؟

زره پوشد ز زلفت زانک باشد

ز تیر غمزه تو بر حذر گوش

رسید آوازه عشق من و تو

چو مدح خسرو غازی به هر گوش

شه آفاق سلطانشه که دارند

به امر او ملوک بحر و بر گوش

جهانگیری کز اخبار فتوحش

شهانراهست دایم پر سمر گوش

نه چون او دیده هرگز پادشا چشم

نه مثل او شنیده دادگر گوش

سمندش چون کند جولان بگیرد

ز بیم شیهه او شیر نر گوش

بیارایند چون خوبان به حلقه

زنعل مرکبش هر تاجور گوش

نیابد بی لقای او ضیا چشم

ندارد بی ثنای او خطر گوش

درِ او شه ره آمد خسروان را

چنان کآواز را شد رهگذر گوش

روانش آلت الهام و وحی است

چو لحن وصوت را جای ممر گوش

ایا نشنیده هرگز در دو عالم

شهی مانند تو نیکو سیر گوش

خلاصه از چهار ارکان تو گشتی

چنان کز پنج حس شد معتبر گوش

ز الفاظ تو ای دریای افضال

صدف کردار گردم پُر دُرر گوش

جهان دانشی زان بازداری

به اهل فضل و ارباب هنر گوش

از آن شادی که مرغ نظم را صید

کند سمعت برآوردست پر گوش

ز بهر خدمت صورت مدیحت

گشاده دیده و بسته کمر گوش

الا تا دیده بان تن بود چشم

الا تا حجره سور است در گوش

به فرمان تو بادا خسروانرا

ز حد قیروان تا باختر گوش