ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۴۵

دادیم دل به دست تو در پای مفکنش

غافل مشو ز ناله و زاری و شیونش

چون دست در غمت زد و پا استوار کرد

گر دست می نگیری در پا میفکنش

ما عهد اگر نه با سر زلف تو بسته ایم

بی هیچ موجبی چو سر زلف مشکنش

هر دل که هست بسته زنجیر زلف تو

نتوان نگاه داشت به زنجیر در تنش

نگرفت دست فتنه گریبان هیچکس

تا در نبست عشق تو دامن بدامنش

تنگ آمد از فراق تو بر من همه جهان

مسکین کسی که جز در تو نیست مسکنش

تا کی شکار عشق تو باشد دلی که هست

درگاه شاه عالم عادل نشیمنش

صاحب قران مظفر دین خسرو عجم

گر چرخ سر کشید فرو کوفت گردنش

شاهی که از برای گل افشان بزم اوست

هر گل که مرغزار سپهرست گلشنش

بر هر مبارزی که نه از نام اوست حرز

از سطح آب کم بود اطراف جوشنش

ای همت تو ساکن آن بقعه کز علو

بالای هفت خطه چرخ است بر زنش

رای تو رایضی است که در زیر ران حکم

هر روز رامتر بود ایام توسنش

بر هر که تافت روزی خورشید لطف تو

خورشید همچو ذره برآید ز روزنش

آتش فروغ رای تو دارد از این قبل

در بر گرفته اند چو جان سنگ و آهنش

آزاده ایست لطف تو شاها که هر زمان

خطی به بندگی رسد از سرو و سوسنش

گر جرم ماه با تو به یک جو کند خلاف

هم در زند شکوه تو آتش به خرمنش

تا شب ز اختران بگشاید کمین مهر

بر هم زند مصادمت روز مکمنش

باد از مصادمات حوادث تو را امان

کامروز هر که هست در توست مامنش

بر دشمنت گشاده کمین اختران نحس

وز هیبت تو تیره چو شب روز روشنش