ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۴۲

تو راست لعل شکر بار و در میان گوهر

میان لعل چرا کرده ای نهان گوهر

به خنده چون لب یاقوت رنگ بگشائی

ز شرم زرد شود همچو زعفران گوهر

رخم چو زرد شد و از جزع دیده هر ساعت

فشانم از غم آن لعل درفشان گوهر

چنان به چشم تو بی قیمتم ز بی درمی

که روز بزم به چشم خدایگان گوهر

مرا به باد مده گرچه خاکسارم از آنک

به خاک تیره کند بیشتر مکان گوهر

اگرچه سیم و زرم نیست هست گوهر نفس

که نزد عقل به از صد هزارگان گوهر

سزد که ننگ نیاید تورا ز صحبت من

از آنک ننگ ندارد ز ریسمان گوهر

همین بس است که الماس طبع من دارد

چو خنجر ملک شرق در میان گوهر

خدایگان ملوک جهان طغانشه آنک

نثار می کند از جود بر جهان گوهر

ز بس که خون معاند بریخت روز مصاف

گرفت در دل کان رنگ ارغوان گوهر

به حرب دشمن بد فعل او عجبتر آن

که همچو تیغ برآورد استخوان گوهر

به یمن بخت چو گیرد قلم به دست کند

به صورت شبه از نوک او روان گوهر

سپهر قدرا دست خرد نمی یابد

به قدر جود تو در گنج شایگان گوهر

اگر تو دست سخاوت کشیده تر نکنی

به هیچ کان ندهد نیز کس نشان گوهر

خروه عدل تو تا پر زدست در عالم

به جای بیضه نهاده ست ماکیان گوهر

تویی که هرگز پیرایه دار غیب نداشت

به از وجود تو در حقۀ زمان گوهر

زمین ملک تو پر گوهر است و نیست عجب

که عقد جاه تو را هست آسمان گوهر

زهی زمانه که بعد از هزار محنت و رنج

مرا نهاده ز مدح تو در دهان گوهر

زمانه گرچه بیازاردم نیندازد

کسی نیفکند از دست رایگان گوهر

اگر چه موج برآورد سالها دریا

به هیچ وقت نیفکند بر کران گوهر

قصیده ای که به مدح تو گفت بنده چو دُر

ردیف ساختش از بهر امتحان گوهر

درین دیار بسی شاعران باهنرند

که نور فکرت ایشان دهد به کان گوهر

سزد به نظم چنین گوهر ار کنند قیام

از آنک خوب نماید به توأمان گوهر

همیشه تا که به هنگام نو بهار سحاب

کند نثار بر اطراف بوستان گوهر

نثار مجلست از چرخ گوهری بادا

که در حساب نیاید بهای آن گوهر