ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

سپیده دم که شدم محرم سرای سرور

شنیدم آیت « تو بو الی الله » از لب حور

به گوش جان من آمد ندای حضرت قدس

که ای خلاصه تقدیر و زبده مقدور

جهان رباط خراب است بر گذر گه سیل

گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور

بر آستان فنا دل منه که جای دگر

برای نزهت تو بر کشیده اند قصور

مگر تو بی خبری کاندرین مقام تو را

چه دوستان حسودند و دشمنان غیور؟

ببین که چند نشیب و فراز در پیش است

ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور

تو را منازل دور و دراز در پیش است

بدین دو روز اقامت چرا شدی مغرور؟

بکوش تا به سلامت به منزلی برسی

که راه سخت مخوف است و منزلت بس دور

تو در میان گروهی غریب مهمانی

چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور

نگر که تا شکمت سیر و تنت پوشیده ست

چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور

چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام

چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور

به دشت جانوری خار می خورد غافل

تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور

بدان غرض که دهان خوش کنی ز غایت حرص

نشسته ای مترصّد که قی کند زنبور

کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند

به جمع آری کین اطلس است و آن سیفور

زکرم مرده کفن بر کشی و در پوشی

میان اهل مروت که داردت معذور؟

به باده دست میالای کان همه خون است

که قطره قطره چکیده ست از دل انگور

به وقت صبح شود همچو روز معلومت

که با که باخته ای عشق در شب دیجور

دل مرا چو گریبان گرفته جذبه حق

فشاند دامن همت ز خاکدان غرور

بشد زخاطرم اندیشه می ومعشوق

برفت لز سرم آواز بر بط و طنبور

زهر چه گفتم و کردم کنون پشیمانم

بجز دعا و ثنای خدایگان صدور

وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت ودین

که باد رایت عالیش تا ابد منصور

نه در حدیقه فکرش وزیده باد غلط

نه بر صحیفه عزمش نشسته گرد فتور

به طول و عرض جهان با کمال او صدره

مهندسان خرد معترف شده به قصور

نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او

چنانک صورت می در طبیعت مخمور

زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها

ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور

صریر کلک تو در کشف مشکلات جهان

چنانک نغمه داود در ادای زبور

به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر

که کرد جیب افق را پر از بخار بخور

به گرد خطّه اسلام حفظت آن خندق

که می نیابد شَعری بر او مجال عبور

سوی حریم خلافت تو را همان آتش

نموده راه که اول کلیم را سوی طور

تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح

به زیر سایه او گم شود به وقت ظهور

ترا به حبل متین است اعتصام چه باک

اگر گسسته شود رشتۀ سنین شهور

چراغ بخت تو زان شمع بر فروخته اند

که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور

نهال جاه تو زان حوض یافته ست نما

که از ترشح آن حاصل آمده ست بحور

فراست تو چوافکند نور در عالم

نماند در تُتُق غیب هیچ سر،مستور

همای همت تو کرکسان گردون را

ز عجز و ضعف چو عصفور کرد و ماالعصفور ؟

همیشه تا نتوان کرد حصر دور فلک

تو را چو دور فلک باد عمر نا محصور

صلاح ملک وملک بر عنایتت مبنی

دوام دین و دول بر کفایتت مقصور