در ابتدای کون جهان آفریدگار
بر نام خسرو از پی این عقد نامدار
بر اصل چهار طاق عناصر به پای کرد
نُه پوشش فلک همه از رایش استوار
دیبای خسروانی اخضر برو کشید
وانگه نثار کرد بدو در شاهوار
آوازه ای از ین سخن اندر جهان فتاد
تا از حجاب غیب شد امروز آشکار
آثار دولتی که فلک مدتی مدید
می کرد بر دریچه تقدیرش انتصار
هم مشتری ز لهو بر انداخت طیلسان
هم زهره از نشاط بیفکند گوشوار
یعنی که بخت حجله بلقیس وقت را
آورد بخت پیش سلیمان روزگار
قطب ملوک نصرة دین کز علو قدر
چون آفتاب بر فلک تند شد سوار
سلطان نشان اتابک اعظم که آسمان
سازد زنعل مرکب او تاج افتخار
بو بکر بن محمدبن الدگز که بخت
مانند دایگانش بپرورد در کنار
در ملک زاد اول و با ملک شد بزرگ
وانگاه باز ملک بدو شد بزرگوار
ای خسروی که نوک سنانت به روز رزم
در هفت جوشن فلک آسان کند گذار
هنگام حمله با همه تندی خویش باد
در دست و پای مرکبت افتد به زینهار
چون بر عزیمت سفری سایه افکند
بر شکل آسمان ز بر موکبت غبار
چندانک آتش غضبت یک زبانه زد
بر ماه نو شود همه اطرافش از شرار
در ملک چون تو شاه ندارد کسی بیاد
ای ملک را زجمله شاهان تو یادگار
هر کو شنید قصه جم گو بیا ببین
در ملک طول و عرضت و در حکم گیرو دار
تو سر به تاج وتخت فرو ناوری از آنک
چون تاج سرفرازی و چون تخت پایدار
هر خصلت و صفت که گزید از جهان خرد
در طینت تو تعبیه ای کردکردگار
مغز فلک ز کفّ تو شد پر بخار جود
آری چو هست کف تو دریا کم از بخار
چون خنجر تو حق را بازار گشت تیز
چون رایت تو دین را بالا گرفت کار
در هر زمین که خارسنان تو بر دمید
تا نفخ صور گلبن اقبال داد بار
چندان بقات باد که در صد هزار سال
هرگز مهندسشان نیارند در شمار
تو شمع عصمتی به شب ظلم در بتاب
تو ابر رحمتی به سر خلق بر ببار
از عقل وبخت برخور و جاوید زی از انک
چون عقل کاردانی و چون بخت کامکار