ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

سپیده دم که زند ابر خیمه در گلزار

گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار

ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد

اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار

سرود خارکن از عندلیب نیست عجب

که مدتی سرو کارش نبود جز با خار

چه حالت است که مرغان همی زنند نوا؟

چه موجب است که گلها همی کنند نثار؟

هنوز سرو سهی در نیامده ست به رقص

چرا به دست زدن خوش بر آمده ست چنار؟

عروس باغ مگر جلوه می کند امروز

که باد غالیه سای ست و ابر لولو بار

کلیم وار ز شاخ درخت بلبل را

فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار

هنوز نا شده سوسن زبند مهد آزاد

دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار

چمن هنوز لب از شیر ابر ناشته

چو شاهدان خط سبزش دمید گرد عذار

نهاده نرگس رعنا به خواب مستی سر

هنوز ناشده از چشم او نشان خمار

جهان بدین صفت از خرمی مجلس و شاه

در او چنانک در اثنای سال فصل بهار

نه مجلس است سپهری ست کز مطالع او

بتابد اختر عصمت به ساعتی صد بار

کسی گمان نبرد در حریم حضرت او

که از جفای فلک بر دلی بود آزار

زمانه نعره تحسین زند چو مدحت شاه

به گوش او رسد از لفظ راوی اشعار

ز بس ترنم والحان مطربان که درو

همیشه مغز فلک پر نوای موسیقار

به رسم خدمت و طاعت به جای سر هنگان

ملوک صف زده بر درگهش یمین ویسار

نشسته خسرو روی زمین به استحقاق

فراز مسند شاهنشهی سلیمان وار

خدایگان ملوک زمانه نصرت دین

که مهر و ماه به فرمان او کنند مار

جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک

به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار

زخاک مجلس او بوی خلد می آید

چنانک نکهت عنبر ز طلبه عطار

در این چنین سره وقتی کس آن چنان مجلس

به اختیار بنگذارد این سخن بگذار

حسود تهمت بد خدمتی نهاد مرا

که شد ز درگه فرمان ده جهان بیزار

کسی که او نبود آگه از عقیدت من

چو این سخن شنود باورش کند ناچار

چو این علامت جهلست و نام من عاقل

کنون کجا برم این ننگ و چون کشم این عار

مجال صبر کجا باشدم چو در حق من

زمانه بر سر باطل نماید این اصرار

طمع مدار که کفار بشکنند صلیب

بس است این که نبندند مومنان زنار

جهان پناها امروز در زمانه تویی

که روزگار به عهد تو دارد استظهار

فلک به جاه تو افراشت پشت با مسند

ستم ز عدل تو آورد روی در دیوار

زمانه دست تو را دید ضامن ارزاق

ستاره تیغ تورا یافت قاطع اعمار

غبار موکبت آن کیمیای معتبر است

که شد سبیکه خورشید از او تمام عیار

کسی که عز قبول تو یافت در عالم

به چشم همّت او ملک ری نماید خوار

قرار چو بودم در فراق حضرت تو

هنوز کار مرا تا فلک نداده قرار

ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم

یکی هنوز زبختم نیامده ست به یار

زمانه تا ندهد داد فضل و دانش من

چگونه دست بدارم ز دامنش زنهار؟

چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا؟

نرانده دور تمتع ز گنبد دوار

هنوز پیش رکابم نبرده بر سر دوش

به جای غاشیه کیمخت ماه غاشیه دار

هنوز از پس پشتم حمایل جوزا

نکرده بر سر شمشیر نیکوان تتار

سر از بساط شهنشه چگونه بردارم

نعوذبالله بیزارم از چنین سروکار

بدان خدای که ذرات آسمان و زمین

همی کنند به پاکی ذات او اقرار

بدان قدیم که در عهد اولیت او

جهان نبود و نبود از جهانیان آثار

چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت

یکی از آن دو ندانست کفش از دستار

چو آدمی و پری را به اهبطوا افکند

بر آمد از دل هر یک هزار ناله زار

چنان نهفت در اطراف غیب سرّ قَدَر

که ره نبرد بدو وهم و فکرت اغیار

چنان نگاشت بر الواح عقل صورت علم

که خیره گشت در او دیده اولوالابصار

چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق

ترازوی شب وروز ایستاد چون طیار

به صانعی که بیاراست باغ فطرت را

به حسن قامت چون سرو و روی چون گلنار

به مبدعی که در اجزای خاک تعبیه کرد

دل خدای شناس و زبان شکر گزار

بدان جواد که چون ابر باد دستی را

وجوه چرخ دهد سالها به یک ادرار

بدان لطیف که چون باد خاکساری را

کند مبشر امداد لطف در اشجار

بدان حلیم که در یک نفس فرو شوید

هزار نامه عصیان به آب استغفار

بدان کریم که گر حصر نعمتش طلبی

شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار

چو دست حکمت او طی کند سجل وجود

نه از دیار نشان ماند و نه از دیّار

چو خطبه لمن الملک بر جهان خواند

برون برد ز دماغ جهانیان پندار

بدان زلازل هیبت که در شبانگه عمر

کند زمستی غفلت نفوس را هوشیار

بدان منادی عزّت که در سحر گه حشر

کند ز خواب عدم کاینات را بیدار

به تحفه های کرامت که از دریچه غیب

درافکنند مهیا به دامن اخیار

به جذبه های عنایت که در مقابل آن

به نیم ذرّه نسنجد بضاعت ابرار

به گنجنامه رحمت که سرّ تاویلش

کسی نداند بیرون ز عالم الاسرار

به مُهر دُرج نبوت که ان ودیعت را

نبود هیچ امینی چو احمد مختار

هنوز صبح رسالت نکرده بود طلوع

که شد ز عکس جبینش جهان پر از انوار

بدان سکینه عصمت که کرد خرسندش

به پرده داری یک عنکبوت بر در غار

بدان همای سعادت که رحمت ازلی

فکند سایه او بر مهاجر و انصار

به حرمت قدم صدق آن جوانمرادن

که کس نبرد بدیشان سبق درین مضمار

به نور طلعت خسرو که آسمان گستاخ

نظر بر او نتواند گماشتن ز وقار

به چار بالش قدرش که بهر او زده اند

دو سایه بان سیاه وسپید لیل و نهار

بدان بلارک گوهر فشان که در کف شاه

بسان قطره آب است در میان بحار

بدان سمند زمان سرعت زمین پیمای

بدان کمند سپهر افکن ستاره شکار

به حق این همه سو گند ها که از عظمت

بر آسمان و زمین حمل آن بود دشوار

که چشم من به جهان آن زمان شود روشن

کز آستانه شه بستُرم به دیده غبار

خدایگانا گر کشف حال من بکنی

ز صدق هر چه نمودم یکی بود ز هزار

در تو را به همه شرق و غرب نفروشم

که خاک توده فانی ندارد این مقدار

ز خدمت تو چه شاغل بود مرا به جهان؟

کدام خویش و قرابت کدام ملک و عقار

نصاب مایه من دانش است و می دانی

که این متاع نیارد بها در ین بازار

ز حضرتت سبب غیبتم همین بوده ست

که بوده ام به دل آزرده و به دل بیمار

چه داغها که ز چرخم نشست در سینه

چه اشکها که ز چشمم دوید بر رخسار

هنوز در غم آن مانده ام که چون افتد

ز موج حادثه کشتی عمر من به کنار؟

اگر زخوف ورجا در تحیرم زان است

که پای بر سر گنج است و دست در دم مار

مرا شکایت بسیار و شکر اندک هست

اگر چه می نزنم دم ز اندک و بسیار

میان عالم و جاهل تفاوت این قدرست

که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار

قدم ز دایره بیرون نمی نهم کاخر

به سر به گرد جهان گشته گیر چون پر گار

به روز،درس ثنای تو می کنم تلقین

به شب، وظیفه مدح تو می کنم تکرار

به سوی سدره زمن مرغ طاعتی نپرد

که رقعه ای نبرد از دعات در منقار

دراز می شود این ماجرا و می ترسم

که از ملالت خاطر کسی کند انکار

زبهر خسرو از ین به دعا نمی دانم

که تا ابد از عمر خویش بر خوردار