چون شد از دریای مینا زورق زر ناپدید
آمد از درج زمرد لولو لالا پدید
چون ز لوح لاجوردی میم زرین شد نهان
نون سیمین شد ز روی تخته مینا پدید
گشته تا شد همچو در دریای کحلی زعفران
آمد از دریای نیلی عنبر سارا پدید
چون خم ابرو نمودی بود در معنی هلال
کاید از زیر سیاهی چون ید بیضا پدید
چون هلال از چرخ رو بنمود خندان گشت خلق
عشرتی آمد درین غمخانه دنیا پدید
خلق را پر خنده شد از عید لبها و مرا
بر رخ چون کهربا شد بسد حمرا پدید
بودم از غم با دلی پر آتش و چشمی پر آب
کامد از دور آن نگارین لعبت زیبا پدید
تا درآن لب شکرین ماهی که هر کو را بدید
بر خلاف طبعش آمد بر دلش سودا پدید
بو العجب ماهی که سرو و عرعر و شام و سحر
می کند زان روی و زلف و چهره و بالا پدید
چون بدبدم صورتش در زلف گفتم ای عجب
گنجی آمد مر مرا از گنج اژدرها پدید
دید چون در ماه نو شوریده حالم از لطف
کرد دلجویی برون از حدّ من عمدا پدید
گفت خرم باش کامد بر نهال خدمتت
میوه وصلم به فرّ صدر بدرآسا پدید
صاحب عادل شهاب دولت و دین آنک هست
شکل نعل مرکبش بر گنبد خضرا پدید
آن محمد نام یوسف روی صدری کامده ست
از وجودش در دو عالم راحت احیا پدید
گرچه اندر اصل و معنی هر دو از یک معدن اند
لیکن آید وقت خوردن غوره از حلوا پدید
ناصر خسرو نکو گوید که سرسبزی سرو
بالد و ناید مگر در شدت سرما پدید
جز مگر اندر شهادت گر کسی دارد نگاه
تا قیامت ناید آن در لفظ پاکش لا پدید