ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۲

به حلقه ای که سر زلف یار بگشاید

زمانه را و مرا هر دو کار بگشاید

ز دست رفتم و دستم نرفت در زلفش

کزان گره گرهی یادگار بگشاید

چو وصل او در امید در جهان بر بست

چه سود از آنک در انتظار بگشاید ؟

به نا امیدی وصلش امیدوار شدم

که هر چه بسته شود استوار بگشاید

به عمر خویش دمی زنده وان زمان مرده

که من کناره کنم او کنار بگشاید

مرا که صحبت آن تازه گلبن آید یاد

زخار هر مژه صد لاله زار بگشاید

نگر که تیز بدان کرد نوک مژگان را

که خون از ین مژه اشکبار بگشاید

ز خون من چه گشاید و لیک از محنش

بس آب دیده که در هر دیار بگشاید

خزینه خواست زمن کم وجوه یک جو نیست

مگر ز غیب دری کردگار بگشاید

غرض عنایت بخت ست کاندرین سختی

حصول این غرض از شهریار بگشاید

خدایگان سکندر هنر مظفر دین

که سهمش از جگر یخ شرار بگشاید

جهانگشای قزل ارسلان دریا دل

که خاتمش ز سلیمان شعار بگشاید

پناه ملک شهنشه اتابک اعظم

که چشم فتح به چون او سوار بگشاید

شهنشهی که به هنگان قهر اگر خواهد

ز هفت قلعه گردون حصار بگشاید

تهمتنی که چو در راه دین قبا بندد

کمر ز قیصر زنار دار بگشاید

در آن مصاف که تدبیر او طلایه کند

به یُمن و یُسر، یمین ویسار بگشاید

برین دو رومی و زنگی گر اعتماد کند

ز روم تا به در زنگبار بگشاید

به سنت اسد الله دو نیم گردد خصم

در آن مصاف که او ذوالفقار بگشاید

چنان رود ز سنان خون دشمنش در رزم

که بول سوخته خون از زهار بگشاید

نسیم او که صدف را به آب دندان کشت

زلال خضر ز دندان مار بگشاید

اگر بخواهد رایش به گاه کینه و قهر

از آسمان به مدارا مدار بگشاید

در آن رصد که کند ارتفاع طالع او

هزار سعد میان بسته بار بگشاید

گرش یکی سر موی از قرار بر گردد

ولایت از فلک بیقرار بگشاید

و گرنه از پی سنجیدن رضاش بود

فلک ز برج ترازو عیار بگشاید

زهی بهشت صبوحی که جرعه جامت

ز مستی سر دنیا خمار بگشاید

اگر نه سکته حیرت بود حسودت را

ز یک خلاف تو صد زینهار بگشاید

وگر مثل چو غباری شود مخالف تو

شکنجه های تو خون از غبار بگشاید

نمای گلبن قدر تو در قبول زکات

هزار پنجه ز دست چنار بگشاید

به خلق بر چو ببستی در ضرورت را

خدای بر تو در اختیار بگشاید

یکی نفس به من ار لطفت التفات کند

علاقه نظر روزگار بگشاید

زبان زهره فریبم به سحر هاروتی

ز زهره یاره زمه گوشوار بگشاید

اگر ز بزم تو دورم بقای بزم تو باد

که گر ببندد یک در هزار بگشاید

به قدر آنک به وقت شمار دست بهار

عقیقهای گل از عقد خار بگشاید

سیاقت عددی باد حدّ عمرت را

که عقد های شمار از شمار بگشاید