ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۷

مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد

که هریکی به دگرگونه داردم ناشاد

بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست

ز من مپرس که این نام بر تو چون افتاد ؟

هنر نهفته چو عنقا بماند زآن که نماند

کسی که باز شناسد همای را از خاد

تنم گداخت چو موم از عنا درین فکرت

که آتش از چه نهادند در دل فولاد؟

چمن چگونه برآراست قامت عرعر؟

صبا چگونه بپیراست طره شمشاد ؟

دلم چه مایه جگر خورد تا بدانستم

که آدمی ز چه پیدا شد و پری ز چه زاد

ولیک هیچم از این در عراق ثابت نیست

تو خواه در همدان گیر و خواه در بغداد

مرا خود از هنر خویش نیست چندان بهر

خوشا فسانه شیرین و قصه فرهاد

تمتعی که من از فضل در جهان دیدم

همان جفای پدر بود و سیلی استاد

کمینه مایه من شاعری است خود بنگر

که چند گونه کشیدم ز دست او فریاد

به پیش هر که از آن یاد می کنم طرفی

نمی کند پس از آن تا تواند از من یاد

ز شعر جنس غزل خوشترست و آن هم نیست

بضاعتی که توان ساختن از آن بنیاد

بنای عمر خرابی گرفت چند کنم

ز رنگ و بوی کسان خانه هوس آباد؟

مرا از آن چه که شیرین لبی است در کشمیر؟

مرا از آن چه که سیمین بری است در نوشاد ؟

برین بسنده کن از حال مدح هیچ مگوی

که شرح درد دل آن نمی توانم داد

بهین گلی که از او بشکفد مرا این است

که بنده خوانم خود را و سرو را آزاد

گهی لقب نهم آشفته زنگیی را حور

گهی خطاب کنم مست سفله ای را راد

هزار دامن گوهر نثارشان کردم

که هیچکس شَبَهی در کنار من ننهاد

هزار بیت بگفتم که آب از او بچکید

که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد

در این زمانه چو فریادرس نمی بینم

مرا رسد که رسانم بر آسمان فریاد

اگر عنایت شاهم چو چنگ ننوازد

چو نای حاصل فریاد من شود همه باد

سر ملوک جهان آن که زیبد و هستش

هزار بنده و چاکر چو کیقباد و قباد

خدایگانی که نسبت معانی او

حساب هفت فلک چون یکی است از هفتاد

امل ز رغبت او در سخا همی نازد

چو دایگان عروس از حریصی داماد

فلک ز بار بزرگیش عاجز است و سزد

که این ضعیف نهادست و آن قوی والاد

قضا مقر شد کانجا که حکم او بنشست

به پای خدمت و طاعت ببایدش استاد

چو حد مَحمِدت اینجا رسید وقت دعاست

خداش در همه وقتی معین و حافظ باد