تا زلف مشکبار به رخ برفکندهای
سوزی ز رشک در دل مجمر فکندهای
در گردنم فکن، که کمندیست عنبرین
آن گیسوی دراز که در برفکندهای
چون غنچه تا قبای نکویی ببستهای
صد باره لاله را کله از سر فکندهای
چندین هزار دل که ز عشّاق بردهای
در زلف بستهای و گره برفکندهای
گر دل دهد ترا دل من باز ده یکی
وانگار کز هزار یکی درفکندهای
در آرزوی آنکه لبی بر لبت نهند
خون در دل پیاله و ساغر فکندهای
ما همچو غنچهایم که دل در تو بستهایم
تو نرگسی نظر همه بر زر فکندهای
بر ما درازدستی زلف تو از قضاست
این تنگ باری لب لعل تو از کجاست؟
کارم چو زلف یار پریشان و در همست
پشتم به سان ابروی دلدارم بر خمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت:
این شادی کسی که در این دور خرّمست
تنها دل منست گرفتار غم چنین
یا خود درین زمانه دل شادمان کمست؟
زینسان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف، ملک دعالم عشقش مسلّم است
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
یا رب! کجاست این که شب و روز شبنمست
خواهی چو روز روشن احوال در دمن؟
از تیره شب بپرس ، که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی چنین که میان من و غمست
با آنکه دل به حلقهٔ زلف تو اندرست
پیوسته از وصال تو چون حلقه بر درست
طفلی و مرد عشق تو گردون پیر نیست
جانی و هیچکس را از جان گزیر نیست
خونم به یک کرشمهٔ ابرو بریختی
آنی که با کمان تو حاجت به تیر نیست
حسنت خطی نوشت علی الوجه کز خوشی
اقرار میدهند که بِهْ زو دبیر نیست
این باد فتنهجوی چه خواهد ز زلف تو؟
اندر جهان نه تودۀ مشک و عبیر نیست
تا میرود سخن ز قد تو حدیث سرو
هرچند راستست ولی دلپذیر نیست
در خشکسالی عشق تو از فتح باب اشک
چون آستین و دامن من آبگیر نیست
مژگانت جای در دل هرکس چگونه یافت
گر عکس نوک خامۀ صدر کبیر نیست؟
مسعود صاعد آنکه فلک زیر دست اوست
تیر فلک کمینه یک انداز شست اوست
لفظ تو رشک نظم ثریّا همیشود
قدر تو تاج گنبد خضرا همیشود
با رای تو چه سود کند صبح را جز آنک
جان میکند به هرزه و رسوا همیشود
شوریّ آب دریا دانی که از چه خاست؟
از اشک دشمنت که به دریا همیشود
کلک سخن سرای تو بس طرفه صورتیست
مرغی که جان ندارد و گویا همیشود
تا دست دُرفشان تو دیدش خرد، چه گفت؟
همتا نگر که چون بر همتا همیشود
سودای دختران ضمیر تو میپزد
راز دلش ز اشک هویدا همیشود
هنگام سرزنش به زبان صریر گفت:
بس سر که خیره در سر سودا همیشود
این تیره خاکدان به مکان تو گلشنست
چشم ستارگان بوجود تو روشنست
قهرت به کار خصم چو دندان فرو برد
تا پشت گاو و ماهیش آسان فرو برد
باد فنا برآر چو آتش ز جانشان
حلمت چو خاک تا کی از ایشان فرو برد؟
فصّاد دهر دست حسود تو زان ببست
کش نشتر اجل به رگ جان فرو برد
زور آزمای عزم تو از قوّت گشاد
پیکان غنچه در دل سندان فرو برد
با نور رای تو ید بیضای موسوی
حالی ز شرم سر به گریبان فرو برد
گر معجزست آنکه عصای پیمبری
یک دشت چوب و رشته چو ثعبان فرو برد
از نیزه و کمند که چون مارو اژدهاست
کلک تو هر زمان دو سه چندان فرو برد
زانگه که هست دست شریعت نشیمنت
تو دست او گرفته و او نیز دامنت
ای اهل فضل را به قدوم تو انتعاش
بر آستان تو من و اقبال خواجه تاش
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگرست
همواره هم ز پهلوی کلکت کند تراش
از دست بندگان تو هر لحظه میچکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش
تا در قفای حکم تو چون سایه نیستاد
در دست آفتاب ندادند دور باش
گر کلک را زبان ببری جان آنش هست
زیرا که میکند همه اسرار غیب فاش
هر ناتوانیی که ترا بود در سفر
اکنون همه سلامت و خیرست در قفاش
شد دور از آفتاب هلال ضعیف گشت
زیبا و تندرست و قوی حال و نورپاش
خورشید را ز هیبت تو دل ز جا برفت
وانک دلیل، زردی رخسار و ارتعاش
مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست
وین مطلعست کار ترا خود هنوز باش
شهباز دولت تو که پرواز میکند
خود صبر کن که چشم کنون باز میکند
ای دیده گوشمال ز جود تو مالها
پاینده باد دولت تو دیر سالها
ننگاشته به خامهٔ اندیشه تا ابد
نقّاش ذهن مثل تو اندر خیالها
بر چرخ مشتری که سعادت ازو برند
گیرد همی ز طالع مسعود فالها
آنی که عاجزست ز نقض عزایمت
گردون که مولعست به تبدیل حالها
تا ز آسمان شرع بتابد چو تو هلال
خمها در آورند به پشت هلالها
تا اقتضای مثل تو صاحب قرآن کند
اجرام را بسی که بود اتّصالها
تا سایه دار گردد ازین گونه دوحهای
از بیخ برکشتد فراوان نهالها
در صدر کامرانی دست تو پیش باد
یارب ز هر چه هست ترا عمر بیش باد