کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۱۲۱ - وله ایضا

بنزد خواجه رفتم بهر کاری

کزانم باز گفتن عار باشد

و لکن اقتضای روزگارست

که دانا را به نادان کار باشد

یکی مجهولکی پیش درش بود

چو سگ کوحاجب مردار باشد

مرا گفتا: توقّف کن زمانی

که وقت بار خود دیدار باشد

مرا آن بار خاطر گشت، گفتم

گدایی را خود این مقدار باشد؟

گدایان محتشم گردند امّا

حدیث بار بس بسیار باشد

خرد چون حیرت من دید گفتا

ندانستی که خر را بار باشد

پس آنگه بیتکی تلقین من کرد

که زیب یک جهان اشعار باشد

بسا سر کافسرش افسار باشد

بسا در کز در مسمار باشد