گهرفشانان ،صدرا ، ز عشق الفاظت
بسا غرور من از گوهر عدن بخورم
نسیم خلق تو چون در دل من آویزد
به سرزنش جگر نافۀ ختن بخورم
به جُرم آنکه به عهد تو جام مَی برداشت
سزد که خون دل لالۀ چمن بخورم
در آن مقام که لطف تو پرده بردارد
هزار تشویر از بهر نسترن بخورم
به بوی لطف تو جان پرورند و گر خواهی
من این قسم ز برای گل و سمن بخورم
همی خورم دم لطف تو وان بجای خودست
دم مسیح گر از بهر زیستن بخورم
در آن دیار که دیدار تست غم نبود
وگر بود نبود بیش از آنکه من بخورم
به آب روی تو کِم ذوق زندگانی نیست
ز بس قفا که من از گردش زمن بخورم
به مجلسی که درو ماجرای من گویند
ز شرم، آب شوم خاک انجمن بخورم
برفت آبم و از دست برنمیخیزد
که نیم نانی با این همه محن بخورم
ز مرهم دگران من غریو دربندم
هزار زخم بدست خودم بزن بخورم
چو باز طعمه جز از دست شاه نستانم
وگر ز مخمصه مردار چون زغن بخورم
ز ننگ خواستن از خود ز قوت درمانم
زغصّه جان به لب آرم چو شمع و تن بخورم
چو زر عزیز از آنم که تازه رویم و نرم
بطبع اگر چه بسی زخم دلشکن بخورم
سرم ز ملک قناعت از آن فرو ناید
که از عریش فلک خوشۀ پرن بخورم
وگر ز گرسنگی جان برآیدم چون صبح
حرام بادم ار این قرص شعلهزن بخورم
چو راحتِ بدنم در شکنجهٔ روحست
عذاب روح دهم گر غم بدن بخورم
چو شمع جان من از آتش نیاز بسوخت
مرا چه سود کند کانده لگن بخورم؟
خلاقت من و انواع نامرادیها
بدان کشید که زنهار با وطن بخورم
چو تو مرا ندهیّ و نخواهم از دگران
شوم به حکم ضرورت غمِ شدن بخورم
متاع من هنرست و ز من به نیمبها
نمیخری تو که بفروشم و ثمن بخورم
ز من نداری باور که حال من چونست
وگر به نزد تو حاشا طلاق زن بخورم
ز فرط تنگدلی گشتهام فراخسخن
مگر غمی بخوری تا غم سخن بخورم
مرا مدد ده و بنگر که من به تیغ زبان
زحدّ مشرق تا طایف و یمن بخورم
چه طالعست ؟ که یک شربت آب سرد مرا
به لب نیاید تا خون دل دو مَن بخورم
چه دردسر که نیاورد با سرم دستار؟
چه کفشها که من از بهر پیرهن بخورم
بدان امید که چون مرغ دانهای یابم
بسا عذاب که چون مرغ بابزن بخورم
بدین دو نان که اگر خود سنان خورم به از آن
پدید نیست که سیلیِ چند تن بخورم
تو میزبان جهانی مرا طفیلی گیر
چه باشد آنچه من زار ممتحن بخورم
کنون که می نکند جور روزگار رها
که من ز خوان سخای تو یک دهن بخورم
توقّع است که بر سفرۀ عنایت تو
رها کنند که من نان خویشتن بخورم