کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴ - فی الصّدر رشید الدّین

جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم

بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم

درین زمانه که دلبستگیست حاصل او

همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم

امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک

مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم

بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر

ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم

بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک

ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم

ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن

فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم

زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون

هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم

ز طاس گردون زنار بردمید ازانک

زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم

ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون

که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم

چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد

وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم

گناه موجب حرمان بسیست در عالم

ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم

دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست

ز سوز سینه چو شمعش گرفته سر دیدم

چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی

ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم

بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ

چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم

بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک

ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم

ز روزگار همین حالتم پسندآمد

که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم

برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید

نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم

که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر

مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم

درین سفر که زبس محنت و پریشانی

عنای غریب از انواع ما حضر دیدم

بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود

که روی خزّم مخدوم نامور دیدم

پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین

که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم

ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید

که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم

زهی خجسته لقایی که درّ معنی را

برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم

اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس

از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم

صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست

که چرخ را زسماع برقص در دیدم

چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش

سوی معانی باریک راهبر دیدم

همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک

صدف نهادش آبستن درر دیدم

بوقت عرض هنر بهر استفادت را

ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم

بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی

پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم

شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او

بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم

از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی

که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم

ز حرص جمله تنم گشت چون بادام

که این معانی شیرین تر از شکر دیدم

اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد

که همچو کانش مستودع گهر دیدم

نبود محرم ابکار فک تو فهم

کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم

نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش

هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم

ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید

کش از منابع طبع تو آبخور دیدم

هوای عال مدح تو کرده بودم دوش

باتّفاق خرد را برهگذر دیدم

چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت

نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم

بکنه مدحت او چون رسی که من باری

بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم

چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز

ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم

ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک

بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم