کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۲۰ - وله ایضاً

غلّه کامسال خواجه داد مرا

گر نبد جمله، بود اکثر خاک

اندر انبار من بدولت تو

هست از بادیه فزون تر خاک

نان ازین غلّه خشت پخته بود

زانکه اجزاش هست یکسر خاک

دانه ها در جوال چون خصمش

کرده مفرش زخاک و بستر خاک

گندمش باز چون مصیبتیان

با گریبان چاگ بر سر خاک

زرد و بی مغز و سست و پوسیده

صورت جو چو مردگان در خاک

وجه نانم نکرد روشن و نیز

کرد آب رخم مکدّر خاک

اگر آن گندمست پس ما را

ارتفاعست سخت بی مر خاک

نسبت خاک و گندمش با هم

همچنان بد که تخم اندر خاک

گفتم از بهر که گلم دادست

زانکه مشتی کهست و دیگر خاک

چون چنین بود بیشتر بایست

که نه باری بند مسیر خاک

راستی را چه گرد بر خیزد

با سخایش ازین محقّر خاک؟

اگر خاک پای خود دادی

زدمی در دو چشم اختر خاک

فلک از من برای سرمۀ چشم

بخریدی بنرخ گوهر خاک

خاک و گندم یکیست در نظرش

همچنان کش یکیست بازر خاک

خاک مردم خورد، ندانستم

که خورد مردم ای را در خاک

کردم اندیشه تا چرا فرمود

خواجه با گندمم برابر خاک

یا بفرمان شرع می پاشد

در دو رخسار مدح گستر خاک

یا همی خواست تا بینبارد

چشمۀ آب طبع چاکر خاک

یا اشارت بدان همی فرمود

که چو چیزیت نیست میخور خاک

نه نه، به زین تو حکمتی بشنو

که چرا داد صدر سرور خاک

آدمی را چو خاک سیر کند

کرد وجه غذای من برخاک

با چنین بخشش و چنین انعام

بر سر شعر و کلک و دفتر خاک