کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - و له ایضا فی مذمة الشعراء

بچشم عقل نگه می کنم یمین و یسار

ز شاعری بتر اندر جهان ندیدم کار

همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق

دماغ تیره و دل خیره و روان افگار

جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد

که بر محّک افاضل بود تمام عیار

برای پاکی لفظی شبی بروز آرد

که مرغ و ماهی باشند خفته و او بیدار

چو شد تمام برد نزد ناتمام خری

که خود نداند کو شاعرست یا بیطار

پس آنگهی چو برو خواند و بوسه داد زمین

گر استماع فتد بعد منّتی بسیار

برون کنندش از خانه چون سگ از مسجد

خسیس مرتبت و خوار عرض و بی مقدار

چو پشت کرد، بهر یک ثنا که او آورد

درآورند بشعرش هزار عیب و عوار

یکیش خام طمع خواند و یکی بی نفس

یکی کلنگی گوید یکیش خوزی خوار

و گر بوعدهٔ بخشش باتّفاق الحال

خلاف عادتشان آتشی جهد ز خیار

بر آن امید که کاری برآید آن مسکین

بنقد از همه کاری برآید اوّل کار

خلاف وعده خود امکان ندارد امّا او

در انتظار و تردّد فتد مهی سه چهار

نه این طمع بتواند برید از آن وعده

نه آن بجزم بگوید بترک ده دینار

درین تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد

که عرضه کردن هریک از آن بود ناچار

هزار رمنّت و خواری تحمّل افتد بیش

کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار

پس آنگه از پی دفع صداع او روزی

فراکنند کسی را که کار او بگزار

دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه

کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار

من آن بیشتر و خوبتر همی گویم

تو خود بعقل همی کن ازین قیاس و شمار

خدای بر تو بانصاف گو، نه گه خوردن

نکوترست زنان خوردن چنین صدبار؟

هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجّل

که من ز حرص و طمع نیستم برین هنجار

وجوه کسب خود از شعر و شاعری نکنم

چو من اگر چه کم افتاد ناظم اشعار

نشسته بر سر گنج قناعتم شب و روز

نه من ز کس نه کس از من همی خورد تیمار

چو هست شکر کنم پس چو نیست صبر کنم

بران صفت که بود رسم مردم هشیار

چو عمر بر گذرست و زمانه بی فرجام

چه می کشم غم و رنج و چه می کنم آزار؟

عزیز اگرچه نیم خواری از کسی نکشم

توانگر ارچه نیم دارم از گدایی عار

چو راه باید رفتن براق به که حمار

چو ترک باید کردن دویست بد که هزار

بسازم این دو سه روزی بتلخ و شور که خود

بهر صفت که بود عمر می رسد بکنار

دل از امید فزونی تهی کنم زان پیش

که مرگ بر در اومیدها زند مسمار