کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۸۹ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب شهاب الدّین عزیزان الساوی

ای جناب تو قبلۀ احرار

مملکت را برایت استظهار

صدر عالم شهاب ملّت و دین

کر کفت غوطه می خورند بحار

لطف تو همچو ابرآب چکان

قهر تو همچو برق آتش بار

دست گردون قراضه های نجوم

کرده در پای همت تو نثار

کار یک شهر چون نگار شده

زان خط همچو صدهزار نگار

می دود چست با صفیر صریر

خامۀ تو که هست شیرین کار

برده لطف تو آب روی ختن

زده خلق تو کاروان تتار

جز زانگشت لطف تو نگشاد

پرده از چهرۀ عروس بهار

جز زبیم سخات بسته نشد

خون یاقوت در دل احجار

چرخ در جست و جوی پایۀ تو

آهنین پای گشته چون پرگار

مهر درآرزوی دیدارت

چشم زرین نهاده نرگس وار

گر کند روی در چمن خصمت

آورد شاخ نار آبی بار

مرغ جان را برون کشد ز قفس

باز قهرت چو در خلد منقار

بنهد آفتاب تیغ شعاع

گر کند هیبتت بروانکار

خنجر از دست بید بستاند

گر اشارت کنی بدست چنار

ای ز جاه تو آسمان برپای

وی ز رای تو روشنان برکار

اهل این خطّه را زدولت تو

یک زبانست و شکر صد خروار

کس ندادی نشان عمرانات

گرنبودی عنایتت معمار

حال من نیز نشنو از سر لطف

وآنگه آنرا فسانه یی پندار

منم آن طوطیی که گاه سخن

نادر افتد چو من شکر گفتار

از فنون هنر نیم خالی

وز علوم جهان کنم اخبار

مایه از شرع دارم ار چه مرا

هست در صفّ شاعران بازار

همچو صیت هنر نوازی تو

ذکر من سایرست در اقطار

نیست عیبم جز این که بر در کس

نکنم عرض خویشتن را خوار

شاعری قانعم بخود مشغول

خود و خلقی عیال و طفل چهار

نه فضولی کنم نه فتنه گری

نه سلام طمع نه قصد نقار

آن نگویم ز بهر کس هرگز

که بران واجب آید استغفار

سالها دام انتظار نهم

تا کنم هر مراد خویش شکار

بی سبب رنج خاطر چو منی

کس ندارد روا، تو نیز مدار

چیست این بی عنایتی با من ؟

چون تویی اهل فضل را غمخوار

عالم و شاعر و فقیه و ادیب

از تو دارند راتب و ادرار

من که این هر چهارم ،از تو چرا

خوف و تهدید دارم و آزار

هیچ سرور نگفت شاعر را

کانک دیگر کست بداد بیار

بخدایی که بر خزینۀ ملک

پاسبان کردن دولت بیدار

کانک گفتند حاسدان بغرض

در حق من زاندک و بسیار

همه کذب صریح و بهتانست

ورنه از فضل و دانشم بیزار

مفسدان خود کننده تسویلات

تو بخود راهشان مده زنهار

مال اصحابنا طمع نرزد

خویشتن را ازآن منزّه دار

خود چه کار خزینه راست شود

از دو سه کهنه جبّه و دستار

نام من در جریدۀ صلتست

در دواوین خواجگان کبار

چون نویسند اندرین دیوان

در وجوه مصادرات و قرار

همّت صاحبی ز روی خرد

نه همانا پسندد این کردار

خیره احسب که مجرمست رهی

از پی کیست حلم و عفو و وقار؟

تو بزر میخری ثنا زآنها

که عیال منند در اشعار

بخر از من برایگان باری

وین زیانرا زسود کم مشمار

عوض زر ز من گهر بستتان

قیمتی تر ز گوهر شهوار

آمدم با حدیث موش که او

کرد خبث درون خویش اظهار

خود بیندازم از بغل گریه

کنم از ماجرای موش اخبار

گربۀ روزه دار بود آن موش

هم فریبنده شکل و هم طرار

موش چن منقلب شود شومست

شومی او بکرد اثر ناچار

ظنّم آن بد که شیر مردانرا

بشکنم خرد پنجۀ در پیکار

در خیالم نبد که خیره مرا

قصد موشی چنین کند افکار

هر کجا موش اژدها گردد

عندلیبان شوند بوتیمار

گر ایادی همه قروض بود

نیست قرضی بترز قرض الفار

دوسوارم بحیله بفرستاد

تا فرستد بدان سبب سه سوار

خود گرفتم که فاره المسکست

که ز غمّازیش نیاید عار

هم بیاید شکافن شکمش

تا برون اوفتد از او اسرار

بخدایی که او ز عطسۀ خوک

موش را کرد در جهان دیدار

برسولی که فتوی شرعش

موش را کرد هم طویلۀ مار

واجب القتل کرد موشانرا

ور بودشان درون کعبه قرار

کآنچه گفتند مفسدان بغرض

بر ضمیر رهی نکرد گذار

بشنو از بنده نکته یی سر تیز

که خلیدست در دلم چون خار

گرچه دندان موش بس تیزست

تیزتر زان زبان من صدبار

تو بحق نایب سلیمانی

حق هر یک بجای خود بگزار

کارموشان برآسمان بردی

جانب بلبلان فرو مگذار

باد تا انقراض دور فلک

ذات پاکت ز ملک برخوردار