کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۸۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد

منّت خدایرا که علی رغم روزگار

منصور گشت رایت صدر بزگوار

آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام

تایید بریمینش و اقبال بر یسار

سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت

کار جهان بیمن مساعیّ او قرار

هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد

هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار

اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات

تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار

ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر

وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار

گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی

قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟

رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین

می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار

خورشید زرّساو گذارد بکان نخست

پس در حمایت تو کند بر فلک گذار

از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست

زان تا بود لباس جلال تو زرنگار

گرفی المثل بدامن عطف تو در زند

از باد مهرگان بنریزد کف چنار

از دست در فشان تو هر دم نهان شود

اندر سواد خط تو لولوی شاهوار

در خون دیده غلتان غلتان فرو شود

هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار

دل می زند ز شرم تو باد شمال را

کو داد با لطافت تو عرض نو بهار

بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد

چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار

چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد

زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار

یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد

بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار

وامد که با سخای تو پهلو زند کنون

آری! برین قیاس کن احوال روزگار

ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم

وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار

جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای

گوی زمین بمیخ و قار تو استوار

صبح سپید جامه کنون بفکند علم

در مسند سیاه تو چون شرع داد بار

باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود

اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار

لختی بگشت دولت هر جای وانگهی

هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار

خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست

در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار

داری تو احتشام سلیمان و دشمنت

بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار

اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر

از فرق منبر آورد او را بپای دار

آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش

تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار

جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود

زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار

هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست

امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار

هر چند در فراق رکاب مبارکت

یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار

از شوق دست بوس شریفت که کی بود

جانها بلب رسیده و مانده در انتظار

منّت خدای را که هر آنچت مراد بود

بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار

بس روشنست معجزه را سروریّ تو

وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار

ما را برای عین مصوّر نمی شود

این لعبها که رای تو پیرار دید و پار

شکرانه را سزد که نثار درت کنیم

جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار

صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود

وقتست اگر برآوری از جانشان دمار

گرچه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق

خشمی بجای خویش به از عالمی وقار

آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز

افتاد زیر پای درون خاک بر دبار

بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان

بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار

هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست

چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار

شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن

آن به که بر دعا کنم امروز اختصار

عمرت دراز باد و جهانت بکام باد

دولت ملازم درو اقبال یار غار

پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند

یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار