مملکت رازنوی داد شکوهی دیگر
شاه جمشیدصفت،خسرو افریدون فر
وارث ملک سلیمان،ملک حیدردل
که بگسترد در آفاق جهان عدل عمر
تاج بخش ملکان،اعظم اتابک که ندید
تاجهانست بانصاف تراز وی داور
آن ملک خلق ملک خلق که آراست خدای
منظر و مخبر زیباش زهم نیکوتر
شاه کان بخشش دریادل سلغز سلطان
کزبن دندان فرمان براوگشت قدر
ای زشاهان جهان آمده برسرچون تاج
وی ز تو ملک سرافراز چو تاج ازگوهر
بالش ملک عراق ازتوچوشدپشت قوی
پهلوی فتنه کنون جای کند بر بستر
هرکجا باز سر رایت توسایه فکند
کبک وشاهین بهم آیندسوی آبشخور
تازالقاب توشدپایۀ منبرعالی
چرخ نه پایه همی رشک برد بر منبر
دهن زرچوگل ازخنده همی ناساید
تاکه از نام تو بستند بزربر زیور
افسروتخت سراپای ممالک گشتند
خودتوبودی زجهان لایق تخت وافسر
لاجرم سجده گزارست ترااین درپای
لاجرم بوسه زنانست ترا آن برسر
تا بر او موکب منصور تو را ره گذرست
همه سرمه ست کنون خاک سپاهان یکسر
برج قوس است سپاهان را طالع دراصل
زیبد ارمشتریش آمد سعد اکبر
ای سخاگسترشاهی که توانگردل شد
هرکه یادکرمت بردل اوکرد گذر
بادلطف تواجل راببرد زوراز پای
زخم تیغ توعرض را ببرد از جوهر
کوه را لشکر تو پست کندچون هامون
بحر راهمّت توغوطه دهدچون لنگر
لفظ شیرین تو و رأی جهان افروزت
بی نیازیّ جهان میدهدازشمع وشکر
نظردولت توخوبترازیاری بخت
مدد همّت توبه ز فراوان لشکر
هرکه او نام خداوند نگارد بر دل
همچنان سکّه بودجایگهش بر سر زر
بسته داردکمرطاعت توخرد و بزرگ
کوه بر صحرا تا کاه بدیوار اندر
رای توگردهد اجرای قمرچون خورشید
هرسرمه نشود کیسه اش از نو لاغر
جود دستت نگذارد که شود زر مجموع
زان پراکنده بودحرف زر از یکدیگر
گرکسی هست مدنّق چوتراز و سروسنگ
شاه را باری ازبخشش زر نیست گزر
نور هرگز نتوان کرد زخورشیدجدا
کرم ازخاطرخسرو نتوان برد بدر
مدح دست گهرافشان تو سر می ناید
آری ازدریا آسان نتوان کردعبر
آتش خشم توگرروی بگردون آرد
خرمن مه شود از شعلۀ اوخاکستر
فیض طبع تو اگر باد دمد برآتش
با سمندر زیکی خانه شود نیلوفر
آهنین روی تری زاینه انگام مصاف
گرچه دربزم سبک روی تری ازساغر
هرکه درگردوغا تیغ تودردست تودید
دیدباهم ظلمات وخضرواسکندر
گه زنی تنها برقلب بداندیش چوتیر
گه برهنه بسرخصم روی چون خنجر
برهم آوردچو پرکار زبیمت سروپای
آنکه دل راست نبد باتو بسان مسطر
مجمرآسا سزد ارپای کشد دردامن
زانکه دل سوزۀ خلقست عدوچون مجمر
دل بدخواه هماناکه زجان سیرشدست
که بآب لب شمشیرتوشدتشنه جگر
گاه عرض هنرش چون همه دست انگشتست
باد درسرزچه گیرد عدوت چون مزهر
برجگرآب نبودست عدوراهرگز
جزبوقتی که کشد نوک سنانت دربر
ای بساسرکه فرو رفت بآب تیغت
جای آن آب همه ساله ترازیرکمر
غمزۀ ناوک توچون بکرشمه نگرد
جان دشمن ببردچون دل عاشق دلبر
یارب آن مرکب شاه است برآن دشت نبرد
یابفرمان قضاکوه روان درمحشر
رنگ اوآتش ونعل وسم اوآهن وسنگ
دیده یی آهن وسنگی که جهد همچو شرر؟
همچو نوری که زخورشید فتد در روزن
گاه سرعت بجهد چابک وچست ازچنبر
دست وپایش چوکشدلام الف ازبادهوا
گوشش ازهاء مشقّق بنمایند اثر
درسرآیدزسبک پایی اومردم چشم
هرکه خواهدکه بگردش رسداز راه نظر
همچو فکرت زجهانی بجهانی بردت
که ترا ازحرکاتش نبودهیچ خبر
اندرآن روزکه ناگاه سپاه آجال
بر بداندیش بگیرند سرکوی حذر
تیغ چون وسوسۀ عشق درافتدبدماغ
تیرچون شعشعۀ نوردرآیدببصر
نوک پیکانهادرچشم دلیران غرقه
همچنان غنچه که پیوسته کنی با عبهر
این بسر پیش عدو بازشودچون نیزه
وان نهد روی سوی تیرو وتبرهمچو سپر
گرزخایسک شود،تارک گردان سندان
دشت ناورد بودکارگه آهنگر
آتش ازسینه فشانند چوکوره گرهی
تیغ گیرند بدندان گرهی چون انبر
بلعجب مهره بدان چابکی ازحقّه نبرد
که سرخصم ترا تیغ ز زیر مغفر
توهمی تازی ونصرت زپی وفتح ازپیش
بدودست از تو در آویخته اقبال و ظفر
گشته بردشمن توروی زمین ننگ چنان
که نیاید بجز از زیر زمین جای مفر
خسروا،شاها،جایی برسیدی زکمال
که بدانجانرسیدست کمالات بشر
نیست همتای تودرحیّز امکان بوجود
بارهاکردخردرخت جهان زیروزبر
ابرانعام توبی منّت کس می بارد
برهمه خلق جهان خاصه بر ارباب هنر
التفاتی زتوسرمایۀ ملکی باشد
نیم بار از نظر لطف درین بنده نگر
نیست درفنّ خودم چون تو ز شاهان همتا
باز پرس ازسخنم گرت نباشد باور
پارسی شعربدان پرورم ازجان که بود
نسب من بدرخسرو دانش پرور
ای خریدارهمه اهل معانی کرمت
بنده را نیز اگر چند گرانست بخر
اگراوسود کندبرتوزیانی نبود
ورزیانی فتدت گیر بر آنهای دگر
تاجهانداری بی یاوری دولت نیست
بادت اندر دو جهان حفظ الهی یاور
بسرتیغ همه دست مخالف بر بند
به پی قدرهمه تارک افلاک سپر
دیرزی،شادنشین،خصم فکن،دوست نواز
سیم ده ملک ستان مدح نیوش ومی خور