کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - و له ایضاً و یهنئه بولادة ابنه جلال الاسلام

مرا ز خواب برانگیخت دوش وقت سحر

نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید

بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت

یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید

برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت

ببوستان معالی گلی ز نو شکفید

دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد

بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید

نثار مقدم او را سپهر از انجم

بریخت حالی قرّابه های مروارید

بدانکه تا نرسد چشم زخمش از اختر

بخواند فاتحه یی صبح و بر جهان بدهید

سپهر مدخنه آسا بر آتش خورشید

چو دخنه سوخت هر آن دانۀ ستاره که دید

عجب شبی ! به دو خورشید گشته آبستن

که هر دو در نفس صبح آمدند پدید

بشب، ولادت او اتّفاق از آن افتاد

که هم زغیب سوی مطرح سیاه چمید

شب سیاه بلالایگیّ او برخاست

چو در کنارش آرد خوش دروخندید

درست مغربی خور نهاد بر رویش

سپهرچونکه بدین ماه پاره درنگردید

دویت و کاغذ ترتیب کرد از شب و صبح

دبیر چرخ بدان تا نویسدش تعویذ

صبا که منهی اخبار روح پرور اوست

برای انها این حال سوی باغ دوید

گل ارچه مفلس و بی برگ بود هم در حال

قبای لعل و کلاه زمرّدش بخشید

چو آفتاب تباشیر غرّه اش را دید

ز رشک قرطۀ کحلّی خویشتن بدرید

ز نور آن گهر شب چراغ روز افروز

شب سیاه سلب دامن از جهان درچید

پی قماط وار دست دایۀ تقدیر

زاطلس شفق چرخ جامه ها ببرید

برای ساعد دست مبارکش گردون

زخطّ ابیض واسود کلاوه یی بتنید

فلک زصبحتش پستان شیر پیش آورد

بدایگانی پنداشت کوبخواست مزید

زهی خرف که فلک بو او نمی دانست

کزین نژاد کسی شیر سفلگان نمکید

بیاد شادی فرخنده طالع سعدش

چو زهره مشتری اندر کشید جام نبید

فضای چرخ پر آواز خیر مقدم گشت

چو گوش گیتی شرح قدوم او بشنید

ودیعه که زابر کرم صدف میداشت

بروزگار گهر گشت و دوش ازو بچکید

خدایگان شریعت که نیز نپسندد

براق همّتش از سبزه زار گردون خوید

زهی که خنجر سر تیز باهمه حدّت

زهیبت تو نیارد بدست در بچخید

بعهد عدل تو رمح ارتطاولی کردست

بتنگنای دل خصم در چو مار خزید

چو خامه با سر ببریده هم تواند زیست

زفیض طبع تو هرکس که شربتی بچشید

بیاد قهر تو زهرش فرا دهان آمد

زبان مار از این روی در دهان بکفید

هم احتشام تو در کوزۀ فقاعش کرد

مخالفی که چو سیماب بر تو می بطپید

نگرکه دوستیت را بها چه باشد خود

چو دشمنیّ ترا دشمنت بجای بخرید

نمانده است فلک را بر اهل معنی دست

ز رشک قدر تو از بس که پشت دست گزید

زبان از آن ننهند در مخالفت خنجر

که پاک گوهر پرهیزد از زبان پلید

زمالش ستم انصاف هیچ باقی نیست

که داد عدل تو ترتیب او چنانکه سزید

که دست بوس تو چون خاتم تو اندر یافت ؟

که نه ز بار زر و لعل قامتش بخمید

گشاده گردد بند طلسم اسکندر

گر اهتمام تو دندان نمایدش چو کلید

سپهر قد را! اندر ادای مدحت تو

رهیت خامشی از عجز و اضطرار گزید

گرفتم آنکه بهفتم فلک رسید سخن

بر آستان جلال تو ، کار هست رسید

سخن زشوق ثنای تو گرچه صد پر شد

هنوز می نتواند برآن مقام پرید

نه زیر دست من آمد سخن ، پس او که بود؟

که پای قدر رفیع تو بایدش بوسید

بزدی تو شاد، که چشم بدان زبد چشمی

زحضرت تو بدین مسند سیه برمید

گشاده بود یکی مهره بر بساط جلال

وزین سبب دل خلقی همی نیارامید

کنون که گشت قوی پشت ازین دگر هم پشت

زمانه دست تصرّف زهردو بازکشید

اگرچه قافیه لحنست از برای دعا

بگفت خواهم بیتی بذوق نیک لذیذ

همیش سایۀ این آفتاب ملّت و دین

بدین دو پیکر پاینده باد تا جاوید