هرکه او قوّت سخن خواهد بود
از در خسرو ز من خواهد
میرعادل مظفرالدّین آنک
بردرش آسمان وطن خواهد
آنکه دشمن چو نام او شنود
بفکند خنجر و کفن خواهد
گردن از طوق حکم او نکشد
هرکه سر را قرین تن خواهد
ابراز لطف او بصد زاری
آب روی گل و سمن خواهد
بوی خلقش شنیده باد صبا
از خدا مرگ نستران خواهد
ای که جان از هوای بندگیت
علقت خویش با بدان خواهد
گر جلال تو کسوتی دوزد
مهر را گوی پیرهن خواهد
ور ضمیر تو شمعی افروزد
ماه رخشنده را لگن خواهد
آن چنان راستی که طبع تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بداندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
باد چون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکه را چرخ ممتحن خواهد
یزک خشمت افکند در پیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
بهر آن خصم گردن افرازد
که سپهرش قفا زدن خواهد
نیک شرمنده ام که چون طبعت
از من بی زبان سخن خواهد
هر کرا جفت حور عین باشد
چون ز ساسی سرای زن خواهد؟
آب روی شمر بود چندانک
بحراز او لؤلؤ عدن خواهد؟
چه کنم گر بخدمتش نارم
هرچه آن رای نیک ظن خواهد
چرخ هم در کنارش اندازد
گر از او خوشۀ پرن خواهد
لطفها میکنی و نیست مرا
پای مردی که عذر من خواهد
چشم دارم که هم ز روی کرم
کرمت عذر خویشتن خواهد
زود باشد نه دیرکام چنانک
دل شاه عدو شکن خواهد