کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - و قال ایضاً یمدحه

اصفهان خرّمست ومردم شاد

این چنین عهدکس ندارد یاد

عدل سلطان واعتدال بهار

کرد یکبارگی جهان آباد

نه بجز لاله هست سوخته دل

نه بجزچنگ میکند فریاد

کله نرگس وقباچۀ گل

این عروسست گویی آن داماد

تن واندام یاسمین وسمن

بس لطیفست درغلالۀ لاد

زلف راتاب میدهد سنبل

جعد را شانه میزند شمشاد

بگل ولاله داده اند مگر

لب شیرین وسینۀ فرهاد

بس که رشکست برسپاهانش

دجله اشکیست بررخ بغداد

این همه چیست؟ عدل صدرجهان

شرف الدّین علی که دیرزیاد

آن سخاپیشۀ سخن پرور

آن کرم گستر کریم نژاد

مستفاد ازحکایت خلقش

خوش زبانی سوسن آزاد

مستعار ازشمایل کرمش

تازه روییّ باغ در خرداد

این مربیّ فضل وپشت هنر

ای خداوند دست وهمّت راد

بسته گرددبرو زبان نیاز

هرکه درمدح تو زبان بگشاد

دامن عمراو نگیرد مرگ

هرکه سازد ز درگه توملاذ

لرزه براستخوان رمح افتد

چون کنداز صریر کلک تویاد

نکنددفع، سدّ اسکندر

تیرعزم ترا بگاه گشاد

هفت تو جوشن فلک ببرد

چون کنی تیغ حکم را انفاذ

تا بدادی تو داد مظلومان

داد خویش اززمانه بسته داد

کس چنین عدل ودادنقل نکرد

نه ز نوشیروان ونه زقباد

هرکجارایت توسایه فکند

نام آن بقعه گشت عدل آباد

درمی سیم ازشکوفه بزور

می نیاردکه در رباید باد

تاترازو بهاش برنکشید

خوشه یک جو باسب ترک نداد

کهربایی که بدمحصّل کاه

اوهم ازشغل خویش باز استاد

نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید

کله آهنین ز سر بنهاد

تا کمان صیت عدل توبشنید

مسرعی رابه فتنه نفرستاد

کژی اززلف دلبران برخاست

فتنه ازچشم نیکوان افتاد

صیرفی شد بروزگار توسنگ

جوهری شدبعدل تو پولاد

قاصدان خدنگ راپی کرد

سهم بأس توازطریق نفاد

هم بجای آرد ار تو فرمایی

باز را دایگیّ بچّه خاد

کس پراکنده نیست جزگلبرگ

هیچ مظلوم نیست جز بیداد

هرکجا رای پیروبخت جوان

بهم آمد،چنین نهد بنیاد

همچنین همچنین همی فرمای

ای فلک رفعت فرشته نهاد

تا باقبال توتمام شود

این بنا را که کرده یی والاد

چه ذخیره از این به اندوزی

که شود غمگنی ز تو دلشاد

اهل این شهر در حیات و ممات

از تو هم فارغند و هم آزاد

هر که اکنون بمرد، فارغ مرد

وانکه اکنون بزاد، ایمن زاد

از پی عمر جان درازی تو

تا که اندر کشد صد و هفتاد

هر کس از خاص و عام و خرد و بزرگ

پاره یی عمر خود بعمر تو داد

همه چیزت چنانکه باید هست

از همه چیز عمرت افزون باد