کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - و قال ایضاً یمدحه

ای خداوندی که القاب تو چون فصل الخطاب

در قوانین سخن خیر المطالع می شود

هر نفس بر مجمر انفاس ارباب هنر

نشر اخلاق خوشت عطر مجامع می شود

قطره های نوک کلکت همچو باران ربیع

در ریاض ملک و دین محض منافع می شود

خاک پایت دستگاه چرخ و انجم می دهد

دست جودت پایمرد آز طامع می شود

دم زدن بر حاسدت چون صبح جان کندن بود

زآنکه در حلقش نفس شمشیر قاطع می شود

معظلات شرع را رای تو روشن میکند

حادثات دهر را عزم تو دافع می کند

طایر میمون کلکت را کمین بازیچه ایست

حلّ هر مشکل که در ایّام واقع می شود

ذرّۀ خاکی که بر سّم سمندت بوسه داد

از ترفّع در دماغ چرخ سابع می شود

با عروسان ضمیرت روی خورشید از حیا

هر شبی در زیر تو بر تو براقع می شود

بر سه پایه منبر انگشت کلکت زان نشست

کز عبارت شارح احکام شارع می شود

نیست در وسع اصابع جود کلکت را حساب

چون حساب ارچه گرفتار اصابع می شود

دردکان نو بهاران فکر شیرین کارتست

کاوستاد نقش بندان طبایع می شود

کوه را جلّاد خشمت تیغ بر سر داشتست

سنگ حلمت تیغ را از زخم مانع می شود

آفتاب انگشت خدمت می نهد بر خاک راه

پس بکمتر التفاتی از تو قانع می شود

اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم

طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود

سرورا ! فرخنده باد این ماه نو کآمد پدید

کآفتابش از شرف چون سایه تابع می شود

پر تو انوار الطاف الهی از رخش

رشک صبح صادق و خورشید ساطع می شود

دست مسند تا بلالائیش گیرد در کنار

پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود

اصفحان از مولد او موقع انجم شدست

لاجرم از فرّ او خیر المواضع می شود

گوهری بس نامدار آمد ز دریا باکنار

کز نکویی زیب اصناف بدایع می شود

گوهر اندر درج تابانست یا اختر زبرج

نور رخسارش که از گهواره لامع می شود

در خم تعویج گهواره بدان سان ساکنست

همچو دل کاندر تضاعیف طبایع می شود

دانۀ درآمد از دریا و در کشتی نشست

کز لطافت آیتی از صنع صانع می شود

گر کسی از طالع مسعود نیک اختر شود

فرّخ این اختر که از مسعود طالع می شود

ناشود چشم مجامع روشن از دیار او

وقت را نام خوشش جای مسامع می شود

بارها گفتم بگویم نکته یی از حال خویش

چین ابروی توام هر بار وازع می شود

خدمت دهلیزی و رسم سلامی برگذر

حاصل عمرم پس از چندین ذرایع می شود

چون حقوق خلق مرعی زین همایون حضرتست

پس حقوق من چرا از این گونه ضایع می شود

حقّ من بر تو همین بس کاندر آفاق جهان

تا ابد از نظم من مدح تو شایع می شود

گرد شعر و شاعری کمتر همی گردم از آنک

این متاع از کاسدی ادنی البضایع می شود

سالها بر خور بکام دل ز فرزندان از آنک

تیغ حکمت قاطع حکم قواطع می شود