کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - و قال ایضاً

لبالبست دهانم زماجرایی چند

که جز که با لب خود با کسی نیارم گفت

شکایتی که از ابنای عصر هست مرا

بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت

زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت

نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت

زیم آنکه نماندست دوستی محرم

ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت

بترک شعر بگفتم، چرا؟ از آنکه دروغ

ز حد ببردم و یک راست می نیارم گفت

سزای یک یکشان آنچنان که من دانم

کسی نداند گفتن، ولی نیارم گفت

سخن چگونه توان گفت کاهل این ایّام

سزای مدح نیند و هجی نیارم گفت